دیکتاتورها دوست دارند که خودشان را انسانهایی با قدرت ماورایی نشان دهند، حتی خداگون. اما باور کنید یا نه، آنها هم مثل بقیهی ما نیازهای اولیه دارند. مثلا یک دیکتاتور نیاز دارد که غذا بخورد. نقش آشپز شخصی یک دیکتاتور، نقش بسیار جذابیست اما خاطرات آنها و سلیقه غذایی دیکتاتورها، چه چیزی به ما میگوید؟ و آنها چه تصویری از آن شیاطین برای ما میسازند؟
سلام
من مهسا محق هستم و این اپیزود چهل و چهارم از پادکست دو میم است که در تیرماه ماه سال ۱۴۰۲ خورشیدی منتشر میشود. در این اپیزود قراره برای شما یک قصه جالب تعریف کنم: داستانهای آشپزهای دیکتاتورها. این اپیزود از پادکست دیکتاتورهای واقعی (Real Dictators) از کمپانی Noiser نقل میشود. در اپیزود مذکور، سازندگان پادکست مصاحبهای با ویتولد شابوفسکی، روزنامه نگار لهستانی و نویسنده کتاب How to Feed a Dictators داشتهاند. این کتاب با نام «مصائب آشپزی برای دیکتاتورها» در ایران هم ترجمه شده است.
من مصاحبه را به شکل روایت براتون تعریف میکنم چون ترجمه مصاحبه به فرم اصلی و روایت با یک صدا بجای دو نفر جذاب نمیشد. البته من کتاب را هم خواند که بدانم درباره چی چیزی صحبت میشود که بتوانم روی موضوع مسلط باشم و درست برای شما تعریف کنم ولی چیزی اضافهتر از مطالب مصاحبه برای شما نمیگویم که لطف خواندن کتاب از دست نرود.
مقدمه بس است برویم سراغ روزنامه نگار لهستانیمان و کتابش.
و مثل همه اپیزودهای این پادکست تاکید میکنم که من کارشناس تربیت کودک نیستم، بچه هم ندارم ولی نظرم اینه که این قصه، اصلا مناسب بچهها نیست.
پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید
پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید
اندر مصائب نگارش کتاب
ویتولد شابوفسکی برای صحبت برای زنان و مردانی که برای ظالمترین دیکتاتورهای دنیا غذا میپختند، به چهار قاره سفر کرده است و میگوید که اگر از قبل میدانسته که پیدا کردن این آدمها و متقاعد کردنشان برای حرف زدن چقدر قرار است که سخت باشد، هرگز قصد نوشتن این کتاب رو نمیکرده است. تحقیق برای این کتاب، بیستر از سه سال طول کشیده و معتقد است که راضی کردن آن آدما به حرف زدن، بزرگترین دستاورد زندگیاش است.
آشپزهای دیکتاتورها یاد گرفتهاند که برای زنده ماندن، نباید که حرف بزنند و سکوتشان، تضمین زندگی آنهاست. برای همین حرف نزدن برای آنها عادت شده است. آنها از شغلشان یا از شغل سابقشان با کسی حرفی نمیزنند. حتی اگر دیکتاتوری که براش کار میکردهاند، بیست سال یا بیست و پنج سال باشد که مرده است، آنها هنوز با همین سکوتی که به آن عادت کردهاند، زندگی میکنند. سختی پیدا کردن این آدمها یک طرف و متقاعد کردنشان برای حرف زدن، یه طرف دیگر ماجراست. آنها احساس پشیمانی یا حالت عذرخواهانهای از رابطه نزدیکی که این آشپزها با دیکتاتوری که براش کار میکردند، داشتند یا هنوز حتی بعد از مرگش دارند، ندارند و این کار را برای صحبت کردن با آنها سخت میکند.
به عنوان مثال، در مورد کامبوج و خمرهای سرخ، همه میدانند که چه کسی بد بود و چه کسی خوب بود. شما بهآسانی میتوانید که اسم شیطان این ماجرا را ببرید. اما کامبوج هرگز این پروسه را بهطور کامل و درست طی نکرده است. انگار که آنهادر حال راه رفتن روی استخوان قربانیان رژیم هستند و هرگز مشخص نکردند که چه اتفاقی درست و چه اتفاقی نادرست بوده است. شما خیلی آسان در کامبوج میتوانید در مورد این صحبت کنید که پل پوت (Pol Pot) در واقع یه رهبر ایدهآل گرا بود که چیزی جز خوبی مردمش را نمیخواست و به خاطر این حرفا به زندان نمیروید و شغلتان را هم از دست نخواهید داد. سفر به همچین کشورهایی یک تجربهی عجیب و غریب است. حرفی که آشپز پل پوت میزد دقیقا این بود که پل پوت ایدهآلگرا بود و میخواست که دنیا جای بهتری بشود و هر زمانی که نویسنده کتاب، سعی کرده است که واقعیت کاری که خمرهای سرخ و پل پوت انجام دادند، همهی آن قتل عامها که در نتیجه آنها تقریبا سه میلیون کامبوجی در دوران رژیم پل پوت کشته شدنن را براش توضیح دهد، آن خانم جواب می دهد که: « نه عزیز من! اینها فقط پروپاگاندای ویتنام است. من واقعیت را میدانم و چیزی که تو بهمن میگویی کاملا اشتباه است.»
دیکتاتورهای را پزشکانشان و آشپزهاشان میشناسند!
چیزی که بسیار جالب است این است که این آشپزها جدای اینکه باور داشتند که دیکتاتورهایی که برای آنها کار میکردند، خوب بودند یا بد، چون وقت زیادی با آنها میگذراندند، فرصت این را داشتند که بسیار از نزدیک آنها را بشناسند و سلیقهشان را بدانند. ویتولد شابوفسکی میگوید که به نظرش فقط دو نفر هستند که یک دیکتاتو را بهخوبی، میشناسند. کلا معنای دیکتاتوری دروغ گفتن است. شما باید به همه دروغ بگویید. به جامعه دروغ بگویید که اذهان رو هدایت کنید. به ژنرالهایتان دروغ بگویید. به نخست وزیران و وزرایتان دروغ بگویید. به همسر یا همسرانتان دروغ بگویید. این ذات دیکتاتور بودن است.
اما به دو نفر نمیتوانید دروغ بگویید. اولی پزشک شخصی شماست. هر دروغی که به او بگویید، پزشک شما نتیجه آزمایشاتتان را میبیند و همه چیز را میفهمد. نفر دوم هم آشپز شخصی شماست. چون نمیتوانید غذایی را بخورید که دوست ندارید. دوباره برگردیم به مثال پل پوت. وقتی به پل پوت از دریچه غذا نگاه کنید و جنبش سیاسی که راه انداخت؛ اون، میلیونها نفر را به بهانه های شوونیستی (میهن شیفتگی Chauvinisme)، ناسیونالیستی و کمونیستی، کشت تا کامبوج کبیر را دوباره بسازد.
و او حتی غذای کامبوجی دوست نداشت. یعنی رسم و رسومی که بهآنها چنگ میزد را دوست نداشت. خیلی عجییب و متناقض است. پل پوتی که میلیونها نفر رو به نام کشور کامبوح کشته است، حتی احترامی برای غذای کشور کامبوج قائل نبود و غذای کامبوجی هم نمیخورد. غذای مورد علاقهاش باگت فرانسوی بود. هرچند دسترسی به پنیر مرغوب فرانسوی نداشت. آشپزش، یک دختر ساده روستایی بود و همه سعیش را میکرد که باگت را به شکل درست، تهیه کند. پل پوت سعی کرده بود برای دختری که هرگز رنگ فرانسه را ندیده بود و احتمالا حتی در موردش هم نشنیده بود، طرز تهیه باگت را توضیح دهد.
او گه گداری سفارش باگت میداد و زمانی که تهیه آن ممکن نبود، غذای تایلندی یا چینی سفارش میداد. ولی هرگز غذای خمری نمیخورد. این پل پوت واقعیست نه آن آدمی که شعارهای میهن پرستی میدهد. مردی که در مورد ایدههای واقعیاش دروغ میگوید و وقتی که به خیالش کسی شاهدش نیست، غذای کشورهای دیگر را میخورد.
رابطه سلیقه شخصی دیکتاتورها و جنبههای سیاسی رژیم آنها و غذا، بسیار جذاب است. یک جنبه جالب دیگه هم اما وجود دارد. دیکتاتور بودن از لحاظی، زندگی در یک قفس طلایی هم هست و گاهی شما نمیتوانید غذاهایی که دوست دارید را بخورید. باید یه سری غذاها را تنها به دلیل اینکه دیکتاتور هستید، بخورید.
ویتولد شابوفسکی کتاب دیگری دارد که بهزودی منتشر خواهد شد. آن کتاب در مورد روسیه از نگاه آشپزخانهست. در این کتاب، صد سال تاریخ روسیه و شوروی از زبان آشپزها، از آخرین تزار خاندان رومانف تا زمان جنگ روسیه و اوکراین، تعریف میشود. او در این کتاب با ویکتور بی لایِف مصاحبه کرده که مدیر آشپزخانه کرمیلین و آشپز شخصی لئونید برژنف، گورباچف، یلتسین و همچنین پوتین برای چند سال بوده است. او بیش از ۳۰ سال در کرملین کار کرده و یک خاطره جالب در مورد برژنف تعریف کرده است.
دیکتاتوری به مثابه قفسی طلایی
روسیه و شوروی، همیشه کشوری بوده که دیپلماسی غذا را خیلی خوب بلد بوده است. مثل وقتی میخواهید نشان دهید که چقدر ثروتمند هستسد، کافیست یک مهمانی ترتیب دهید و نشان دهید که چه غذاهای خوبی سرو میکنید. همه نوع غذای لوکس و گران قیمت در کرملین سرو میشود؛ بهترین خاویارها و مرغوبترین خرچنگها، ماهی استروژن، که بسیار بسیار گران است و دستور تهیه خاص کرملین رو هم برای آنها وجود دارد که بینهایت لذیذ است. این دستور تهیه هم در کتاب بعدی آمده است.
اما برژنف که در راس آن کشور یعنی شوروی بود، مرد سادهای از خانوادهای ساده بود و پیشزمینه خیلی سر و سادهای هم داشت و اصلا از این مدل غذاها خوشش نمیآمد. هربار که در کرملین مهمانی برپا بوده است، او عصبانی میشده چون همه چیز روی میز بوده ولی هیچ چیزی که او دوست داشته باشد، وجود نداشته است. در نتیجه در مهمانیها چون غذایی که سرو میشده رو دوست نداشته است، حوصلهش سر میرفته و آزرده خاطر میشده است. این همون قفس طلاییست.
وقتی مهمانی به پایان میرسیده، او به آپارتمان شخصی خودش در کرملین میرفته و آنجا آشپز شخصی خودش یعنی آقای بی لایِف رو احضار میکرده و ازش میخواسته که مقداری سیب زمینی براش سرخ کند و با خامه ترش بیاورد و این غذایی بوده که او دوست داشت چون غذایی بوده که باهاش بزرگ شده بود.
موضوع دیگری که مطرح میشود این است که این آشپزها وقتی از یک رژیم جان بدر میبردند و به یک رژیم دیگر میرسیدند، باید خودشان را تطبیق میدادند. آشپز عیدی امین (Idi Amin) از چند تا تغییر رژیم جان بدر میبرد و مجبور میشود که روشش را با آن رژیمها منطبق کند. در آن زمان آفریقا در میان پروسه خروج از استعمار بوده است و دلیل اصلی که این آشپز از ابتدا به عنوان آشپز شخصی اولین رییس جمهور اوگاندای مستقل، استخدام میشود، این بوده است که او میدانست چه طوری برای سفیدپوستان آشپزی کند. یعنی غذاهای آنها را بلد بود بپزد.
آشپزهای دیکتاتورها از باهوشترین مردمان بودند
میلتون اوبوته (Apollo Milton Obote)، اولین رییس جمهور اوگاندای مستقل میخواست که این کشور یک کشور آفریقایی آزاد و مستقل باشد و همراه با همین آرزو، عاشق آشپزی اروپایی بود. اما بعدش ژنرال عیدی امین کودتا کرد و او دلش غذای آفریقایی میخواست و حالا آشپزش باید، خیلی چیزها یاد میگرفت و او خیلی باهوش بود. که اگر نبود، یک هفته هم در قصر یک دیکتاتور، جان بدر نمیبرد. به نظر ویتولد شابوفسکی همه این آشپزها باهوش بودند اما از بینشان، این فرد خاص یعنی اوتونده اودِرا، یکی از باهوشترینهاست.
او داستان کودتا و استراتژی نجاتش را برای شابوفسکی، این جوری تعریف کرده است که میدانسته که افراد عیدی امین در حال کشتن افراد رییس جمهور میلتون اوبوته هستند و افرادی که در کاخ ریاست جمهوری کار میکردند، بسیار میترسید که نفرات بعدی که کشته میشوند، آنها باشند. اما آشپز قصهی ما به آنها میگوید که ما باید به کارمان ادامه دهیم، جوری که انگار یک روز عادیست. کاری که او کرد این بود که بهترین شامی را که در توانش بود، را تدارک دید و با قاشق و چنگال نقره که از دوران انگیسیها باقی مانده بود، سرو کرد. وقتی عیدی امین به قصر میرسد، قبل از اینکه به این فکر کند که آیا باید این آدمها را بکشم یا نباید بکشم، بهترین شامی که میتوانست تصور کند، به او تعارف شد.
اوتونده اودِرا میگوید که من میدانستم که او گرسنه به قصر میرسد. من میدانستم که انقلاب کردن، انرژی زیادی میبرد و او قطعا گرسنه میشود. اگر غذایی نبود، او قطعا همهی مارا اعدام میکرد. اما غذا بود و اتفاقا غذا، بسیار عالی هم بود و در یک لحظه او احساس پیروزی کرد. قاشق و چنگال نقره، غذای عالی، لحظه پیروزی رو به او خاطرنشان کرد و به این ترتیب همه کارکنان کاخ ریاست جمهوری نجات پیدا کردند و همه به کار برای رییس جمهور جدید ادامه دادند.
مود کشتن را غذا آرام میکند
این شغل از طرف دیگری، موقعیت بسیار خطرناکی هم هست. چیزی که به بدن این آدمها فرستاده میشود ممکن است روی خلق و خوی آنها و حتی شاید به شکلی روی سیاستهایشان تاثیر بذارد. این آشپزا از اینکه جانشون و حتی شاید جان افراد دیگری در گروی غذاییست که روی میز میگذارند، آگاه بودند. مثال بارز ماجرا، مثال انور خوجه (Enver Hoxha)، دیکتاتور سابق آلبانی است.
آشپز خوجه، خیلی علنا به ویتولد شابوفسکی گفته که احتمالا هزاران زندگی را نجات داده است. چون به نظرش میتوانسته، خلق و خوی لحظهای یا مود خوجه رو متوجه شود و به اصطلاح این آشپز وقتی خوجه در مود کشتن بوده، بهترین غذایی را که میتوانسته برایش سرو میکرده و حالش را بهتر میکرده و آرومش میکرده است. اما خوجه، دیابت داشته و آشپزی براش با چالش همراه بوده است. خوجه شکمو بوده و غذای خوب را میشناخته است اما از طرف دیگه یک ماکسیمم کالری سفت و سخت روزانه داشته و در نتیجه خیلی نمیتوانسته که غذای خوب بخورد و این آشپزی برایش را خیلی خیلی سخت میکرده است.
دکترها گفته بودند که فقط دوبار در هفته میتواند خوراکی شیرین به او بدهد. در نتیجه هر وقت که میدیده که خوجه، عصبانیست، روز سرو شیرینی بوده است و مطمئن است که هزاران نفر را از مرگ نجات داده است، چون میدانسته که زمان سرو شیرینی به خوجه، چه زمانی است. چالش ماجرا اینجاست که این شیرینی نباید به شکل خطرناکی شیرین باشد. آشپز قبلی خوجه به این دلیل اعدام شده بوده است که خوجه روی دنده بدش بوده و بدون هیچ دلیلی، آشپز بینوا را متهم میکند که تصمیم داشته است که مسمومش کند. آن مرد صبح به سر کارش میآید ولی شب برنمیگردد خانه چون آن دیکتاتور دیوانه متهمش کرده بود که میخواسته او را بکشد.
آشپزی و قمار بر سر زندگی؛ دو روی یک سکه!
پارانویای مسموم کردن خیلی رایج است، چند تایی از آشپزهایی که در این کتاب ازشان حرف زده شده است در نهایت به توطئه مسمومسازی متهم شدهاند. یکی از آنها مجبور میشود که پسر دیکتاتور را به بیمارستان ببرد که ثابت کند که نفخ کرده و مسموم نشده است.
این آشپزها خیلی خوش شانس بودند که زنده ماندهاند. بودن در دایره دیکتاتور، خیلی خطرناک است و هیچ چیزی نمیتواند یک آشپز رو مصون کند و اگر اتفاقی بیفتد، نوک پیکان اتهام بهصورت خودکار بهسمت آشپز نشانه میرود. کار کردن برای یک دیکتاتور، مثل راه رفتن در میدان مین است. شما فقط یکبار مرتکب خطا میشوید و آشپزهایی که ویتولد شابوفسکی با آنها صحبت کرده است، آنهایی بودند که هیچ خطایی نکردهاند. انگار که همزمان هم آشپزی میکنید و هم سر جانتان شطرنج، بازی میکنید.
توطئههای زیادی وجود دارد و آدمهای زیادی که به دنبال موقعیت شما هستند. معمولا شما خیلی بیشتر از یک آشپز هستید. بهعنوان مثال، آشپز عیدی امین، همانی بود که مخفیانه و بدون اطلاع همسران عیدی امین براش، زن میآورد و بقیه افرادی که برای عیدی امین کار میکردند به این موقعیت حسادت میکردند چون او خیلی به رییس جمهور نزدیک بود و قطعا که تهدیدش میکردند و در نهایت هم موفق شدند.
او خیلی به مرگ نزدیک بود و در لحظه آخر قبل از اعدام، عیدی امین تصمیم گرفت که جانش رو ببخشد اما از کشور بیرونش کرد. اما بهطور کلی هر روزی که برای یه دیکتاتور کار میکنید، شما را خیلی خیلی به مرگ نزدیک میکند و تک تک این آشپزها هم حداقل یک بار بسیار به مرگ نزدیک شدند. مثل بارزش، آشپز پل پوت است، آن خانم ۱۵ بار به جاسوسی برای ویتنام، چین، آمریکا و روسیه متهم شد. ۱۵ بار، تا دم مرگ رفت. تصور کنیند که همزمان با غذا پختن، سر جانتان شطرنج بازی کنید.
پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید
پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید
آشپزی به همراه آشپزهای دیکتاتورها
ویتولد شابوفسکی با همه این آشپزها آشپزی کرده است. ایده این کتاب این بوده است که وارد آشپزخانه آنها شود و با آنها آشپزی کند. مثل یک کارگاه آشپزی منحصر بهفرد. تماشای آنها در حال آشپزی، چیزهای زیادی در مورد شخصیت آنها به نویسنده گفته است. ویتولد شابوفسکی معتقد است که آنها خودشان هم دیکتاتور هستند. او یک تئوری دارد که هر آشپزی یک دیکتاتور است ولی هر دیکتاتوری لزوما یک آشپز نیست. او در کتابی که در دست تالیف دارد و جلوتر اسمش را به شما گفتم، درباره پدربزرگ ولادمیر پوتین، تحقیق کرده است که آشپز بوده و در چند مورد برای استالین آشپزی کرده است.
ویتولد شابوفسکی میگوید که بیشترین چیزی که از این آشپزها دیدم اینکه خیلی رییس مآب هستند و شما نمیتوانید با آنها بحث کنید. اما آنها آدمهای جذابی هم هستند و آشپزی با آنها هم تجربه لذتبخشیست. آدمهایی که دوست دارید با آنها وقت بگذرانید.
دیکتاتورها بالذات، روانشناسهای خوبی هستند و به نظر نویسنده، آنها بهطور غریزی، میدانند که کسی که برای آنها غذا میپزد باید آدمی با انرژی مثبت باشد. آدمی که روی دندهی خوب است. برای اینکه آدما این انرژی را وارد غذایی میکنند که میپزند و آشپز شخصی شما نباید آدمی باشد که همش از دنده چپ بلند شده است و مدام غر میزند و دیکتاتورها به طور غریزی آدمهایی را برای آشپزی استخدام میکردند که انرژی مثبت داشتند.
اینکه این آدما به چه شکل شروع بهکار برای دیکتاتورها میکردند هم قابل سوال است. بهنظر شما مثلا مصاحبه و امتحانی در کار است؟ احتمالا دو راه برای رسیدن به این موقعیت وجود دارد. اولین راه این است که شما جوان و خام و بیتجربه هستید، حالا نگوییم احمق و به یک جنبش میپیوندید و شما انقدر مورد اطمینان هستید که یک روزی به شما میگویند که برای رهبر جنبش آشپزی کنید.
این همان اتفاقیست که برای اراسمو هرناندز اتفاق افتاده است. مردی که سالها برای فیدل کسترو آشپزی کرد. ویتولد شابوفسکی در هاوانا با او دیدار کرده است. اون دقیقا همین طور شروع میکند. وقتی ۱۵ سال دارد به انقلابیون میپیوندد. ابتدا بادیگارد چگوارا بوده است اما وقتی که فیدل نیاز داشت که امنیتش رو تقویت کند، چگوارا، دوست ما را بهعنوان هدیه به فیدل میدهد. این راه اول است؛ شما به جنبش میپیوندید، مورد اعتماد قرار میگیرد، شروع به آشپزی میکنید.
دومین راه این است که، دیکتاتور در راس قدرت است و مثل همه دیکتاتورها شروع میکند به این فکر کردن که چهطور به همه ثابت کنم که قدرت زیادی دارم. میخواهم که بهترین آشپز کشور برای من غذا بپزد. پس راه دوم اینست: شما بهترین آشپز یا یکی از بهترین آشپزهای کشورتان هستید و یک روزی نیروی امنیتی تق تق در خانهتان در میزنند و به شما دستوری میدهند که نمیتوانیند، انجامش ندهید.
این داستان ابوعلیست؛ آشپز صدام حسین. خیلی ساده ازش خواسته شد که برای صدام آشپزی کند. در اولین دیدار با صدام، صدام شخصا به او میگوید که : « ابوعلی! من شنیدم که تو آشپز فوقالعادهای هستی، این افتخار را به من میدهی که برای من آشپزی کنی؟» در حقیقت ابوعلی دلش نمیخواسته است که این کار را انجام دهد و میدانسته که یک کار وحشتناک است. اما مطمئن نبوده است که پیشنهادی که از طرف رییس جمهور مطرح میشود، پیشنهادی باشد که بشود، ردش کرد و جواب مثبت میدهد.
بازی خطرناک قدرت
بودن در اطراف دیکتاتورها کار خطرناکی است. در یک مورد صدام میخواهد که خودش آشپزی کند و مقدار زیادی سس تبسکو (Tabasco Sauce) (که سس فلفل تنده) داخل کبابهایی که میپزد، میریزد و این غذا را به مهمانهاش و همچنین آشپزش، ابوعلی تعارف میکند و یک بازی قدرت راه میندازد. موقعیت ترسناکیست و تنها چیزی که میتونید بگویید: «بله قربان» است.
این نوع رفتار یک جور اثبات قدرت است. اگر من برای شما یک غذای وحشتناک درست میکنم که پر از فلفل است، صدام درستش کرده است و شما نمیتوانید از آن ایراد بگیرید. این همون بازیست که استالین هم بازی میکرد. او از رفقای همحزبیش میخواست که خیلی زیاد بنوشند و بخورند و براش برقصند! تحقیرآمیز است و راهیست که قدرتشان رو اثبات کنند.
آشپزها و همسران دیکتاتورها
رابطه آشپزها و همسران دیکتاتورها هم جالب است. معمولا ممکن است فکر کنند که خودشان کسی هستند که باید آشپزی کنند و نوعی حس رقابت بین آنها و آشپزها پیش بیاد و از طرف دیگر هم ممکن است که آنها با هم خیلی صمیمی بشوند. همیشه یک خطری در رفتار با آدمی وجود دارد که او هم صاحب قدرت است و از طرفی هم ممکن است دیکتاتور، به رابطه همسرش و آشپزش، نگاه خوبی نداشته باشد.
آشپز عیدی امین، اوتونده ارا، میگوید که عیدی امین، چهار همسر داشت و شخصیت ظالم و بیوجدانی داشت و همسرش بودن، کار خیلی سختی بوده است. از آنجا که آشپزخانه قلب هر خانهای است حالا هرچند که کاخ ریاست جمهوری باشد، گاهی همسران امین به بهانه غذا گرفتن به آشپزخانه میآمدند؛ اما در حقیقت آمده بودند که درد دل کنند و در مورد زندگیشان غر بزنند.
اما اوتونده میگوید که این یک تلهست. او میدانست که نزدیک شدن به همسر عیدی امین، برایش خیری ندارد و شخص عیدی امین کسیست که باید به او نزدیک شود نه همسرانش. احتمالا اگر به آنها نزدیک میشد خیلی راحت به نوعی توطئه علیه امین یا رابطه داشتن با آنها متهم میشد.
اما خانمی که آشپز پل پوت بوده است در نهایت به همسر پل پوت خیلی نزدیک میشود. چیزی که در ابتدای داستان آنها در کتاب از زبان او آمده است این است که خانم آشپز و پل پوت یک مدلی با هم لاس میزدند و چیزی بینشون بوده است و همسر پل پوت مشکلات جدی سلامت روانی داشته است و همان خانم آشپز کسیست که به داد زن پل پوت میرسد. داستان بینظیریست.
ویتولد شابوفسکی میگوید که سختترین سوالی که در طول تحقیق این کتاب پرسیده، این سوال بوده که از آشپز پل پوت بپرسد که آیا رابطهای بین آنها بوده است یا نه. چون توجه او به پل پوت و نزدیک شدنش به او بسیار بسیار غیر حرفهای و بسیار رومانتیک است. جوری که از پل پوت حرف میزند، مدل حرف زدن کارمند در مورد کارفرماش نیست؛ از این میگوید که چقدر خوش تیپ بوده و چه لبخند دلنشینی داشته است.
ویتولد شابوفسکی سوال کذایی را برای روز آخر نگه میدارد. زمانی که محتوایی که لازم داشته را جمع آوری کرده است که حتی اگر بعد از این سوال خصوصی که ممکنه نابجا بهنظر برسه بیرونش کند، اطلاعاتی که لازم دارد را بهدست آورده باشد. نویسنده قصه ما اما معتقد است که باید این سوال را بپرسد و بهنظرش داستانی شبیه آدولف هیتلر و اوا براون است. میگوید که او شانس این را داشته است که با کسی صحبت کند که تا این حد رابطه نزدیک و رومانتیک با یکی از وحشتناکترین قاتلان تاریخ داشته باشد.
خلاصه که سوال را برای روز آخر نگه میدارد و به مترجمش هم میگوید که همراه ترجمه سوال به علیا مخدره بگویند که ویتولد شابوفسکی یک اروپایی احمق است و در اروپا، پرسید این سوالات عادیست و سوال را یک طوری براش ساده و قابل هضم کنند. سوال پرسیده میشود و جوابش در کتاب است!
آشپزی برای روح دیکتاتور؟!
مورد این خانم خیلی جالب است چون حتی بعد از مرگ پل پوت هم براش غذا میپزد. بعضی دیگر هم هستند که بعد از برکناری دیکتاتور مورد بحث از قدرت هم بهش سرمیزدند و برایش آشپزی میکردند. در مورد اون خانم، شابوفسکی از ایشان میخواد که با هم به جایی بروند که پل پوت، دفن شده است و و او سوپ محبوب پل پوت را بپزد. البته که تمایلی به آشپزی در آن روز نداشته است. تیم ویتولد شابوفسکی میخواستند که یک مستند از این خانم بسازند و میخواستند که، این خانم در حال پختن سوپ مورد علاقه پل پوت، آخرین صحنه این مستند باشد.
این سوپ، سوپ مرغ است. او با دیگ بالای سر خاک پل پوت میرود، انگار که به نوعی دارد سوپ را به روح پل پوت میدهد. اما او نمیخواسته که سوپ بپزد و ببرد. میگوید که: «برادر من! روح اون دیگه اینجا نیست. او دچار تناسخ شده است. آره، او یک جایی زندگی میکند اما نه دیگر اینجا. او بین ماست و دارد زندگی میکند. ممکن است در برزیل باشد، شاید در انگلستان، شاید در آمریکا، شایدم در لهستان باشد. اما قطع به یقین، پل پوت و روحش در بین ماست»
شابوفسکی میگوید که وقتی این جمله را شنیدم که پل پوت دچار تناسخ شده است و بین ماست به خودش گفته است که خدای من، خیلی ترسناک است.
ما خوراک دیکتاتورها را آماده میکنیم!
این کتاب، کتابی در مورد دیکتاتورهاست. غذا دادن به دیکتاتورها تحت اللفظی معنیاش این است که چه چیزی برای آنها میپزیم اما معنای استعاریش این است که ما خاکی که آنها توی آن رشد میکنند را براشون آماده میکنیم. ما با ترسهامان، عصبانیتهامان و درد دلهامان، باعث رشد و قوی شدنشان میشویم. و اگر آشپز پل پوت درست بگوید و او بین ما باشد، خیلی وحشتناکست و چه کسی میتواند بگوید که درست میگوید یا نه؟
در این کتاب در کنار آشپزهایی که وفادار بودند، داستان آدمهایی هم آمده است که میراث درد و رنج این دیکتاتوریها را به دوش میکشند و به نوعی روایت، بالانس شده است. آشپز پل پوت در این کتاب از این میگوید که پل پوت چقدر خوب و بزرگ بوده است، حتی زمانی که حقایق، جلوی چشماش قرار میدهد ، هیچ تاثیری رویش نداشته است و جوابش این بوده که: « برادر من! من، 25 سال از زندگیام را با پل پوت گذراندم و چه کسی بهتر از من او را میشناسد؟ تو بهتر میدانی که او آدم خوب یا بدی بود یا من؟»
در نتیجه در کنار هر کدام از این داستانها، ویتولد شابوفسکی، داستان آدمی که تحت این نظامهای دیکتاتوری در آن کشورها زندگی کرده است را آورده است. اینکه آنها چه میخوردند و چه طوری با زندگی دست و پنجه نرم میکردند. در بسیاری از این کشورها مردم گرسنگی میکشیدند و چیزی برای خوردن نداشتند. در کتاب دومی که پیشتر در موردش حرف زدم، شابوفسکی از این گفنه است که رژیم شوروی چطور از گرسنگی به عنوان یک سلاح استفاده میکرده است.
سوپ مورد علاقهی صدام!
ویتولد شابوفسکی در خلال نوشتن این کتاب، غذاهایی که با این آشپزها پخته را هم یاد گرفته است. حالا سوپ تکریت، سوپ مورد علاقه او شده که سوپ مورد علاقه صدام حسین بوده است. این سوپ یک غذای سنتی عراقی نیست. غذایی بوده است که خانواده صدام، میپختند و میخوردند. دستور فوقالعادهای است. پختن این سوپ یک مقدار شبیه کیک پختن است چون لایه لایه موادش را میچینید؛ زردآلو، گوجه فرنگی، ماهی، پیاز و بادام دارد.
خیلی خاورمیانهایست، عالیه. دستور تهیهش در کتاب هست و خیلی خوشمزهست. ویتولد شابوفسکی میگوید اما یک لحظه وقتی میخواستم اولین بار در خانه این سوپ را تهیه کنم، به خودم گفتم، خدایا، این سوپ صدام حسین است، من چطوری آنرا درست کنم؟ چطوری بخورمش؟ اما بعدش گفتم بی خیال بابا، این فقط یه سوپ است. این سوپ نبود که مردم را میکشت، این سوپ نبود که جنگ راه مینداخت. این فقط یه سوپ است و تو میتوانی بخوریش و من واقعا دوستش دارم. یکی از بهترین سوپهاییست که میتوانم بپزم.
نظر شخصی من اینه که حتما این کتاب را بخوانید و به این اپیزود اکتفا نکنید.
پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید
پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید
پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید
اگر قصه های دو میم را دوست دارید، آنرا به دوستانتان هم معرفی کنید. پادکست دو میم و تمام قصههایی که تا الان برایتان تعریف کردم از هرکجا که پادکست گوش میدهید، در دسترس است. فقط یادتان نرود که به وقت سرچ، بین کلمه دو و میم یک فاصله بزنید. صفحات شبکههای مجازیاش رو هم با سرچ همین اسم پیدا میکنید، محق دات آی آر هم که مطمئنم از یادتان نرفته است!
تا قصه بعدی خیلی مراقب خودتان باشید.
ضمنا پادکست دو میم در مورد دیکتاتورها، اپیزود زیاد دارد، سری به این صفحه بزنید.
ممنونم از زحمتی که کشیدید برای پیاده کردن متن اپیزودهای پادکست.