کتاب جزیره سرگردانی و هستی سرگردان!
هستی، نام قهرمان اصلی کتاب جزیره سرگردانی و «ساربان سرگردان» نوشته بانو سیمین دانشور است. این دو رمان که دومی ادامه اولی است، دست کمی از «سووشون» شاهکار بانو سیمین ندارد؛ از نظر من متن این دو کتاب کشش و جذابیت بیشتری نیز دارد.
هستی دختری کاملا معمولی در نیمه دوم بیست سالگی در اواخر دهه ۴۰ خورشیدی ایران است از خانواده ای از هم پاشیده؛ پدرش زندگی را بدرود گفته و مادرش با یک تازه به دوران رسیده ازدواج کرده است. او و برادر کوچکترش با مادربزرگ پدری اش که از مادرشان متنفر است زندگی می کند…
آنچه بر هستی در این کتاب می گذرد، به سادگی ممکن است برای هر کسی پیش آید؛ هستی مقاومت می کند، تسلیم می شود، فداکاری می کند، عاشق می شود، متنفر می شود، می بخشد و خلاصه زندگی می کند…
سیمین به زیبایی سرگردانی جوانان جامعه ای که از سنت رویگردانند و الگوی مناسبی نیز برای جایگزین کردن آن ندارند را به تصویر می کشد، جوانانی که هر کدام به سوی یک جریان فکری کشیده و همین جریانات زمینه ساز دسته های انقلابی می شوند هرچند بسیاری از آنان از ابتدا ماهیت سیاسی نداشته است؛ به ظرافت جامعه ای را از گذار سنت به مدرن گرایی نشان می دهد، سنت هایی که بدون نقد به کناری نهاده می شوند و الگوهای دیگران که کورکورانه تقلید می شوند و ملت بی اصالتی که در پی آن ساخته می شوند و چه اندکند آنانی که آگاهانه هر دو را به زیبایی پیوند می زنند. سیمین در این دو کتاب، نگاهی بسیار منصفانه به رهبران فکری جوانان در قبل و بعد از انقلاب داشته است، هرچند اشاره کوتاهند…
مراد و سلیم، که شخصیت هردو تجسم عینی معنای نامشان است، هر دو عاشق هستی هستند اما اولی ترسو و دومی حسابگر..
هستی و مراد هم دانشکده ای اند و هر دو پیروی اندیشه های جلال (آل احمد)، آنها سالهای سال دوستی سالمی با هم دارند اما مراد در مقابل شخصیت محکم هستی، احساس کمبود می کند و به موفقیت های هستی حسادت می کند، موفقیت هایی که برای هستی پشیزی ارزش ندارند، برای هستی مواردی مهم است که مراد شهامت باورش را ندارد، مراد حتی جرات قبول پیشنهاد ازدواجی که از طرف هستی عنوان می شود را نیز ندارد….
هستی، مراد را فراموش می کند و بالاخره تسلیم، اصرارهای مادرش بر ازدواج سنتی اما با اصلاحات خودش می شود، قبول می کند که با سلیم که پسر یک تاجر عمده بازار اما تحصیل کرده خارج از کشور است، ملاقاتی داشته باشد، هستی اسیر نگاه سلیم می شود و سلیم دلباخته شخصیت محکم هستی، اما هستی زمین تا آسمان با همسر ایده آل سلیم تفاوت دارد؛ سلیم پسری مذهبی است و هستی اعتقاداتی به شکل آنچه عرف است، ندارد، دو دوتا چهارتا های سلیم به قیمت از دست دادن هستی می انجامد، سلیم قادر به نتیجه گیری از ذهن شلوغش نیست و غرور هستی با این این دل و آن دل کردن ها بیگانه است، هستی آنقدر عاشق بود که همانی میشد که سلیم می خواست، اما سلیم با عقل سلیمش، هستی را باخت، با دختری واجد شرایط وصلت کرد، زنی که هیچگاه هم زبان سلیم نشد و داغ هستی و حسرت هم زبانی های وی تا ابد به دل سلیم ماند…
یکی از جذابیت های این دو کتاب، حضور خود سیمین به عنوان استاد و دوست هستی در داستان است، هنگامی که پریشانی های هستی به بیش از حد تحملش میرسد، مأوایش خانه سیمین و درد دل با اوست، در مواردی نیز سیمین احساسات خود را در قالب هستی ریخته است؛ زمانی که هستی با حسرت یه نوزادی که می توانست از آن او باشد، می نگرد، شاید سیمین به نوعی غم بچه دار نشدنش را به تصویر کشیده است….
و اما زیباترین قسمت جلد دوم، ماجرای انقلاب و ریر و زبر شدن همه چیز است، هرچند کوتاه و موجز است..
جلد دوم کتاب جزیره سرگردانی که همان ساربان سرگردان است، به جنگ ختم می شود، گفته می شود که جلد سومی هم در راه است، اما سیمین دانشور به شدت بیمار است و هوای دیدار جلال به سرش زده است، بیایید همه برای سلامتی اش دعا کنیم.
سلام مهسا جون،
ممنون از نوشته ات کتاب جزیره سرگردانی را دوباره برام زنده کردی. کتاب فوق العاده ایست. اتفاقات زندگی هستی برای همه ما که حتی تو دوران سرگردانی دهه۴۰ و ۵۰ نیستیم هم به راحتی می تواند نمود کند
سلام، قشنگ بود بانو
ز گوهردان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا
موفق باشی.
آخی یادآوری فوق العاده ای بود این دو کتاب از کتاب های دوست داشتنی من هستند توی کل مسیر اتفاقات زندگی هستی خودمو همراهش حس کردم تمام احساساتش قابل درک بود شاید تو زندگی هر کسی چند خط از این کتابها اتفاق افتاده باشه مرسی مهسای عزیز
سلام به دوستای خوبم
ممنون که سر می زنید و مهمتر ای«که می خونید 😉
این دو تا کتاب برای من هم پر از خاطرست، زمانی که خوندمش، دوستای عزیزی که اون موقع کنارم بودن، البته الن هم هستن چون هیچ وقت فراموش نمیشن.
شاد و خرم باشید
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت؟گر بت نمی پرستی..
سلطان من خدارا زلفت شکست مارا تا کی کند سیاهی چندین دراز مستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود ؟ تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه ها که بر خواست ! کز سر کشی زمائی.. با ما نمی نشستی