قرار نبود که به مصلی کتاب بروم، پارسال هم نرفتم و سال قبل از آن تنها دو ساعت…
شلوغ و درهم برهم، به هم ریخته و بی نظم و …
بگذریم، فقط آمده ام برای غرفه انتشارات «سخن گستر»
قرار است یک مجموعه پنج جلدی و یک مجموعه سه جلدی منتشر شود، برای این هشت کتاب مرخصی گرفته ام، مهتا، فلر و آنی هم همراهی ام می کنند….
کتابی از مجموعه پنج جلدی با جلد سبز: «این جا خبری نیست»
خبری نیست؛ ورق می زنم اما صفحات ۲۹، ۳۰ و ۳۱، خبری دارند برای من…
قصه ای نوشته بودم برای گارگاه داستان که سر کلاس خواندم و یکی از همکلاسی ها از استاد پرسید که اصلا داستان بود؟ و استاد لبخندی زد و گفت: بله، یک داستان مدرن…
«روزگار کودکی برنگردد دریغا…»، رگه هایی از کودکی ام دارد با حضور انسان های خیالی و البته رویدادهایی خیالی که بر شالوده اتفاقی که اولین خاطره زندگی ام را می سازد، نشسته است….
و مجموعه سه جلدیِ «این روشنای نزدیک» که دائره المعارف نویسندگان و شاعران جوان است؛ جلد سوم و یادم نیست کدام صفحه، تصویرم به همراه چند خطی که به جای بیوگرافی نوشته ام و داستانکی در روبرویش…
فرصتی شد تا عرض سلام و خسته نباشیدی نیز باشد به «محسن سراجی» دبیر نخستین جشنواره ادبی ایران و گردآورنده هشت کتابی که وصفش رفت…
مبارک باشه:))
امیدوارم شروع زندگی تازه ادبی باشه…
با اون تقسیم بندی وبلاگیت در پست قبلی کاملا موافقم.
هیچی دیگه، فقط خواستم موافقتم رو اعلام کنم …
سلام
امیدوارم که از خواندن داستانهای جدید شما لذت ببریم
با مهر
محسن سراجی