بن بست فروهر پلاک۹؛ انتهای این بن بست که یعضی قسمتاش سقف کاه گلی دارد، خانه ای است که من هنوز هم هر وقت در خواب، خانه مان را میبینم، همه اتفاقات هر قدر جدید، در آن می افتد چرا که هفت سال اول زندگی، صبح تا بعداز ظهر را در آن گذرانده ام؛ ساعت هایی که مادرم به تعلیم فرزندان این مرز و بوم مشغول بود و مادربزرگ با صبر و حوصله، با من و بعدا مهتا و من بازی می کرد، قصه می گفت و…
هر وقت با دوستان غیر یزدی، خونه های بازسازی شده یزد رو می چرخیم و من در مورد قسمت های مختلفش توضیح میدم، یه جمله هست که به همه میگم: «من توی همچین خونه هایی بزرگ شدم» و چه روزهایی بود، روزای خوب بازی، پستوی اتاق ها جون میداد واسه آتیش سوزوندن و تا کسی بخواد بفهمه که ما چیکار کردیم، چندین ماه گذشته بود و آب ها از آسیاب افتاده بود…
ده سال پیش، زندگی توی اون خونه که قدمتش به قاجاریه می رسید واسه مادربزرگ و پدربزرگ که حسابی پا به سن گذاشته بودن سخت بود، اومدن و همسایه ما شدن و اون خونه رو نمیدونم الان کودوم نهاد واسه چی داره بازسازی می کنه. عجالتا که بیغوله ای شده واسه خودش و چند تا بلوچ به وضع اسفناکی توش زندگی می کنن.
بگذریم، یه روز توی عید امسال که شدت عید دیدنی ها کم شده بود و بابا فرصت داشتن، چهار تایی رفتیم بن بست فروهر، پلاک۹! بگذریم که چه خاطراتی زنده شد توی ادامه میخوام یه کم در مورد شکل و شمایل این خونه بنویسم که احتما برای غیر یزدی ها جالبه، تا اونجایی که می دونم خونه های قدیمی کاشان هم این شکلیه.
در ورودی
این در ورودی خونه ست:
طویله، سرطویله و زغال دون
سمت چپ در ورودی، یه در بود که وقتی باز می کردی، یه جایی بود که بهش می گفتن سرطویله، سابقا اسب، الاغ یا قاطر رو اینجا می بردن تا آب و علوفه بخوره و بعدا می بردنشون توی طویله که درش توی همون سرطویله بود! توی سرطویله یه سری تنه درخت همیشه بود که نمیدونم قصه ش چی بود فقط می دونم که زیرش یه چند تا قوطی بزرگ بود که طلا و جواهرات نصف فامیل اونجا پیش مادربزرگم امانت بود خصوصا زمان جنگ که تهران امن نبود. در امتداد سرطویله در دیگه ای بود که وقتی بازش می کردی به جایی می رسیدی که بهش می گفتن زغال دون! در زمان های قدیم ذخیره زغال و مواد غذایی در اینجا نگهداری می شده. یه هاون سنگی بزرگ، چند تا کماجدون (کماجدان: دیگ بزرگ معمولا از جنس مس) مسی بزرگ و مواد غذایی فاسد نشدنی در مقیاس بزرگ چیزایی که یادمه تو زغال دون بود. در بعدی زغال دون توی آشپرخونه باز می شد.
سقف طویله:
دوباره بریم دم در ورودی خونه، از یه راه دیگه دوباره به آشپزخونه می رسیم!
راهروی ورودی و کِریاس
توی راهروی جلوی در ورودی، روبروی در سرطویله، در دیگه ای بود که همیشه بسته بود. مامان میگفتن که سابقا به اتاق شکم دریده! می رسیده که ورودیشو به اون اتاق سالهای ساله که مسدود کردن، من که هیچ وقت ندیدم که اون در، باز باشه. این در رو فراموش کنید، چند قدمی که توی راهرو جلوتر می رفتید و ۱۵-۱۰ درجه به راست می پیچیدید، به یه هشتی می رسیدید. ما یزدی ها بهش میگیم «کِریاس». یک از ضلع های این هشتی که ورودی از دم در اصلی خونه بود، بعدی یه سکوی بزرگ بود، بعدیش یه در دیگه بود که بهش میگفتن «درِ میون (به سکون نون) در». پست این در یه راهرو بود که به حیاط و تالار میرسید. ضلع بعد از این در، یه سکوی دیگه بود و بعدش یه در دیگه که به پشتش یه راه پله بود که به زیر زمین می رسید. بعد از این در بازم یه سکو بود و بعد از این سکو، چند تا پله و بالاش یه در که پشت اون را پله پشت بوم بود و بالاخره آخرین سکو! هشت ضلع شد، نشد؟! راستی به این سکو ها در گویش یزدی میگن «تَقا (با تشدی روی قاف)»
سقف کریاس، گچ کاری بود به شکل لوزی و یه دایره درست تو مرکزش، باز بود که آسمون رو میشد از توش دید و از یه زاویه ای بادگیر خونه رو که دومین بادگیر بلند یزد بعد از بادگیرِ باغ دولت آباده، مشخص بود البته هنوزم هست.
درست زیر این دایره، یه حفره بود که نورگیرِ زیر زمینی بود که زیرِ یکی از زیر زمین ها بود، بهش میگفتیم زیر زمین «غارُک» [به معنی غار کوچک برای دوستانی که یزدی نیستند]. یکی از خطرناک ترین شیطنت های دوران کودکی ما ورجه وورجه روی میله هایی بود که برای پوشوندن این حفره ساخته بودن!
تالار
خوب حالا از در میون در وارد تالار میشیم. کفِ تمام مسیر از دم در خونه تا انتهای راهرویی که از کنار به تالار و از جلو به حیاط ختم می شد، سنگفرش بود و وسط راهرو یه شیر آب بزرگ بود که آبِ اون از آب انبار تامین می شد. البته خیلی وقت بود که با وجود آب لوله کشی فقط به دکور تبدیل شده بود. یادمه تو تمام مسیر راهرو ها تاقچه بود. سمت چپ راهرو باز یه درِ همیشه باز بود و تالار. یه تالار گچی سفید با یه شاه نشین.
توی تابستونا مهمونی ها توی تالار برگزار می شد. حیاط رو آب پاشی می کردن و بوی آجرهای آب خورده و هوای خنک عصر و هندونه و خربز و شربت و میوه سردرختی، شیرینی حاجی خلیفه، چای و یه عالمه گپ و خنده و شادی. دور تا دور تالار رو پشتی ترمه میچیدن و مهمونا که میرفتن ما باهاشون خونه می ساختیم و بعضی وقتا سکو ازشون می ساختیم و یه بِپَر بِپَر اساسی راه مینداختیم. تا فردا صبح مهمونی که آفتاب بیفته و بخوان قالی ها پشتی ها رو جمع کنن، بِپَر بِپَر ها ادامه داشت، چه کیفی داشت خوابیدن شبای تابستون توی تالار، چه هوایی و ستاره های آسمون که تا صبح چشمک می زدن و هرچی میشمردیشون تموم نمیشدن!
اینم دو تا عکس از توی تالار با فاصله زمانی حدود بیست سال:
اتاق های نشیمن، آشپزخانه و حیات خلوت
در اون طرفی تالار که اون هم همیشه باز بود، به یه راهرو می رسید که اونم سنگفرش بود. سر این راهرو باز بود و به حیاط میرسید. در ورودی دوتا اتاق توی این راهرو بود و انتهای اون یه در بود که پشتش یه حیاط دیگه بود که بهش می گفتن «حیاط خلوت». همیشه ساعت ۱۰ صبح، مامان بزرگ یه فرش مینداختن یه گوشه که سایه بود ولی گرمی آفتاب رو داشت و اونجا می نشستیم و میوه می خوردیم. انتهای این حیاط خلوت بازم یه در بود که پشتش یه دنیا زیمن باز افتاده بود. قسمت جلوش باغچه بود، درخت شفتالو (نوعی هلو بومیِ یزد)، توت سفید خیلی شیرین، چند تا درخت انار و کلی سبزی خوردن. رفتن پشت این درختا توی زمین های پشتش و گنج پیدا کردن یکی دیگه از سرگرمی های ما بود البته خیلی جرات نمی کردیم که خیلی از درختای آشنا دور بشیم!
برگردیم به همون راهرو، گفتم که در دوتا اتاق توش بود، این دوتا اتاق اتاق های نشیمن بودن و یه در هم از تو به هم وصلشون می کرد. به کنج تریه می گفتن اتاق سرد. یه صنودق توی اون اتاق بود که پر از پارچه بود. یکی از سرگرمی های مهتا و من این بود که همه پارچه های توش رو بیاریم بیرون و زیر رو کنیم و بعد دوباره بذاریم سرجاش. بعضی وقت ها هم انقدر همه چیز رو به هم ریخته بودیم که نمیتونستیم جمع و جورش کنیم و مامان با اخم و لبخند، همه چیز رو درست می کردن. اتاق سر یه جورایی اتاق بازی ما هم بود. یه صندوق دیگه هم بود پر از تیکه پارچه، که مهتا و من باهاشون واسه عروسک هامون لباس می دوختیم؛ همه یه مدل، یه مستطیل می بریدیم و یه طرفشو درز می گرفتیم یا ماکسی می شد یا دامن!
آشپرخونه (مدبخ در گویش یزدی که در اصل مطبخ است)
از اتاق سرد برمی گردیم دوباره توی راهرو، در اصلی آشپزخونه هم توی این راهرو بود. توی آشپرخونه، یه در زغال دون بود که قبلا گفتم، یه در دیگه هم بود که پشتش راه پله زیر زمین بود. یه گوشه آشپزخونه، یه حوضچه بود که سرش یه شیر آب بود. هندونه رو که چند ساعت میذاشتی تو این حوضچه، خوردن داشت. یه شیر عتیقه هم یه گوشه حوضچه بود که وصل به آب انبار بود. یه طرف دیگه آشپرخونه، یه سری پله بود که به یه اتاق می رسید، این اتاق متروکه بود و من فقط یه بار رفتم توش، می گفتن که خیلی قبل از اینکه بابابزرگ این خونه رو بخرن، مار توی اون اتاق بوده! وسط آشپزخانه یه حوضچه دیگه بود که یه تُرُش بالای (یعنی درشت پالا و در گویش یزدی به آبکش میگن) مسی بزرگ روش بود و برنج توش آبکش می کردن، به این حوضچه می گفتن: «چلو صافی»!
اتاق سه دری
خوب، تالار و راهروهای دو طرفش یکی از ضلع های بزرگ حیاط مستطیل رو شکل میداد. ضلع کناری اول یه راهرو داشت که انتهاش یه در بود که باز به یه حیاط دیگه می رسید. فعلا این در رو فراموش کنید. در یه اتاق توی این راهرو باز می شد. بهش میگفتن اتاق «سه دری». این اتاق مامانم بوده. یه طرفش سه تا در چوبی پُر از خورشیدی (به درها و پنجره هایی که با شیشه های کوچیک رنگی با زه چوبی ساخته شده توی گویش یزدی میگن خورشیدی) بود. ضلع روبروی این سه تا در،یه در دیگه بود که باز به همون حیاطی که گفتم باز می شد. توی ضلع روبروی در ورودی، یه در دیگه بود که به یه پستو باز می شد که از خود اتاق بزرگتر بود. دوتا صندوق بزرگ توی این پستو بود که یکیش پُر از آنتیک های مامان بابام بود که موقع جنگ فرستاده بودن یزد. اون یکی صندوق هم باز پر پارچه بود. یادمه که یه عالمه کتاب و مجله قدیمی، کتاب های درسی دبیرستان و دانشسرای مامانم، یه دسته از کارت های عروسی مامان و بابا که زیاد چاپ کرده بود، این پستو، یکی از نقاط مورد علاقه مهتا و من بود. زیر این اتاق یه در بود که پشتش یه راه پله بود که به زیر زمین می رسید. اینم ضلع دوم. توی دیوار طاقجه های این اتاق آینه وجود داست؛ آینه سنگی از همونا که یه ذره آدمو کج و معوج نشون میده!
اتاق پنج دری
گوشه ضلع سوم که دومین ضلع بزرگ مستطیل ماست، چند تا پله بود و یه فضا که سمت چپش یه در بود. این در به اتاق پنج دری که تقریبا تمام ضلع بزرگ رو اشغال کرده بود، باز می شد. این اتاق مهمون خونه بود. معماریش شبیه تالار بود و شاه نشین داشت. توی زمستون توی این اتاق از مهمونا پذیرایی می شد و توی تابستون تو تالار. این اتاق، اتاق عقدِ مامانم هم بوده و حیاط و تالار هم برای بقیه مهمونا فرش شده بوده. همه فامیل خاطره های خوبی از اون مراسم عروسی دارن.
توی ضلع روبروی در ورودی اتاق پنج دری، باز یه در بود، که به یه پستوی بزرگ باز می شد. توی این پستو ظرف هایی که موقع مهمونی استفاده می شد، نگه داشته می شد. یه سری صندلی لهستانی هم بود. توی تابستون ها که اتاق و پستو خالی بود، اینجا اتاق بازی ما می شد. پنج تا درِ این اتاق هم، همه با خورشیدی ساخته شده بود. کنار در اتاق مهمون خونه دو تا در دیگه توی ضلع های دیگه اون فضای که گفتم وجود داشت. یکی در قهوه خونه بود. یه اتاق واسه گذاشتن بساط چای و قهوه و گذاشتن ظرف شیرینی و میوه، چون مهمون خونه از آشپرخونه خیلی دور بود.
درِ دیگه، مال یه اتاق بود که همیشه بسته بود. میگفتن که کسی که این خونه رو ازش خریدن، ته مونده وسایلشو گذاشته تو این اتاق که خیلی زود بیاد و ببرتشون، ولی خودش که هیچی، نوادگانش هم هرگز به ایران برنگشتن! در این اتاق همیشه بسته بود.
اتاق شکم دریده
ضلع چهارم اتاقی بود به اسم اتاق شکم دریده! این اتاق سه تادر به سبک خورشیدی داشت و بادگیر روی سقف این اتاق بود ولی دهانه ای به این اتاق نداشت و یک راست به زیرزمین و فضای به اسم «حوض خونه» می رفت. دو طرف این اتاق، دو تا «در گنجینه (به سکون ر)» وجود داشت که پشت اون گنجه بود. چیزس شبیه کمد امروزی. یه سکوی بزرگ توی هر کودوم بود و دو تا طاقچه. یکی از گنجینه ها که چمدون لباس ها مهمونی مامان بزرگ توش بود، یکی از قسمت های مورد علاقه مهتا و من بود. یادم نمیاد چند وقت یه بار این گنجه رو به هم میریختیم!
زیر زمین ها
زیر همه ساختمون و حیاط هایی که نوشتم، زیرزمین بود به اضافه اینکه یه «غارُک» هم زیر یکی از زیر زمین ها بود. تابستون ها به شکل لذت بخشی زیرزمین غارک خنک بود. خدابیامرز پدربزرگم هنوز سفره ناهار کاملا جمع نشده بود یه متکا دستشون می گرفتن و از راه آشپرخونه می رفتن تو غارک.
چقدر بابا تو این زیر زمین واسه ما قصه «نمکی و آقا لُندُر» گفتن و به وسطش نرسیده خوابشون برد و مهنتا و من پاورچین برگشتیم بالا و تا عصر که همه بیدار بشن، بدی کردیم. توی اون گرمای ظهر تابستون چه جونی داشتیم، چرا از گرما نمی مردیم؟! تازه یه راه پله به سمت پایین تو زیرزمین «غارُک» بود که به یه جوی آب میرسید که سالیان سال بود که آبی ازش رد نمیشد. چند تا چمدون تو این زیرزمین غارک بود و توش پر از پارچه ها، کت و عبای پشمی بود. هوای خنک اونجا از بید زدن اونا جلوگیری می کرد. چقدر بوی نفتالین رو وقتی که در این چمدون ها باز می شد رو دوست داشتم. قرابه ها و نیزه ای های (هر دو نوعی بطری شیشه ای بزرگ برای نگه داشتن مایعات) پر از عرق بید، شاطره، بیدمشک، گلاب، آبغوره و آبلیموی دست ساز خونگی و.. هم توی غارک نگه میداشتن که تازه بمونه. اینم در ورودی زیر زمین غارک:
زیر زمین، چندین تا اتاق داشت که توی همش پر بود از تَپو های (گویش یزدیِ تاپو به معنای خمره گلی بزرگ) خیلی بزرگ که در زمان های بسیار قدیم برای ذخیره آذوقه از اونا استفاده می شده. این تپو ها از درگاهِ اتاق ها بزرگ تر بودن و این نشون میده که توی همون اتاق ها ساخته شده بودن.
قبلا گفتم که دهانه بادگیر مستقیما به زیرزمین می یومد. چند قدم جلوتر از دهانه بادگیر، یه حوض بود. میوه های عروسی مامانم رو تو ایت حوض شستن. و روبروی اون یه باغچه پر از درخت نارنج. قسمت بالای باغچه، سقف نداشت و آسمون پیدا بود! در سمت راست باغچه یه راهرو بود که انتهای اون یه در بود که به یه حیاط می رسید که اونم سقف نداشت!
راستش نمیدونم چه جوری ارتباط همه درها و راه پله هایی که توصیف کردم با قسمت های زیر زمین ربط بدم. هرجوری که دوست دارید به هم ربطشون بدید. فقط اینکه تمام کف زیرزمین، سنگفرش بود.
پشت بوم
یه عالمه سقف با بستی و بلندی که با پله و نیمچه دیوار به هم وصل و جدا شده بود. اصلا بلد نیستم که توصیفش کنم، فقط میشه دید!
حالا هرکی تونست بگه این خونه چند تا در داشت؟؟
مهسا جان ، حسابی حسودیم شد به کودکی ات که توی این خونه ی باصفا سپری شده…
ایشاا.. اومدم یزد از نزدیک برام توضیح میدی!;))
اگه یه پلان از ساختمون میگذاشتین خیلی خوب میشد!
خیلی همه چیز رو توضیح داده بودید، خلاصهتر بنویسید بابا!
kheili khosh be halet mahsa junam kash manam yazd budam
چهل درو بستی ……..= ۴۱
سلام وخسته نباشید
خیلی خوبه اگه افرادی مثل شما که توی همچین گنجینه هایی زندگی کردن اون رو به بقیه عرضه کنن!
خیلی ممنون از این تلاشتون
پیروز و سربلند باشید