سرنوشت: خواندن این یادداشت به کسانی که فیلم را ندیده اند و قصد تماشایش را دارند به هیچ وجه توصیه نمی شود.
با زحمت فراوان، بلیت ردیف چسبیده به پرده ی سینما را در دومین روز اکران گرفتیم برای دیدن «گذشته».
ضرب المثلی دارند انگلیسی ها به این عبارت که «Let bygones be bygones» بگذارید که گذشته، گذشته باشد.
این پیام را همان اول فیلم، از تصادف زن می بینید که بی هوا دنده عقب گرفتن، خطرناک است
ماری زنی است در هم شکسته و عصبی که بی محابا به عقب بر می گردد
احمد را از انتهای گذشته به حال می کشاند و واقعیت را محکم در صورتش می کوبد
هنوز رگه ای از خواستن احمد در قلبش هست که از او دلگیر می شود، از او مسوولیت پدرانه می خواهد و هنوز نبخشیده او را
شاید هم می خواهد که در آخرین لحظه، احمد هرچند مذبوحانه برای به دست آوردنش تلاش کند و این ماری باشد که در نهایت او را کنار می گذارد و نه ی آخر را می گوید
احمد را ساخته اند برای حل و فصل منطقی ِ مشکلات دیگران. پدری مهربان می توانسته باشد. رابطه اش با بچه ها خوبست حتی از پس فواد کله شق هم برمی آید. اما از پس خودش بر نمی آید. سالها پیش غربت افسرده اش کرده، رفته و برنگشته و حتی نگفته است که چرا. از آنهاست که می فهمد اما نمی تواند.
تا نیمه های فیلم، تصور خوبی به سمیر ندارم، به نظرم می آید که مرد دیکتاتوریست که همه چیز را در تملک خود دارد. حتی از ذهنم گذر می کند که دست بزن هم دارد؛ مچ دردناک ماری، ذهنم را به این سو می کشاند. اما از زمانی که سمیر در ایستگاه مترو با پسرکش فواد صحبت می کند، نظرم عوض می شود. خشن هست اما بی انصاف نیست و در انتها می بینیم که چقدر حسرت یک دم توجه همسرش را دارد.
و به نظرم هرچه جایزه در دنیاست را باید به پسرکی داد که نقش فواد را بازی می کند. هر وقت که مانند یک مرد، گره در ابروانش می اندازد و با لبهای غنچه شده، در نهایت سادگی و منطق، حرف حق می زند، دلم میخواهد در آغوش بگیرمش. کودک پیچاره، مادرش از بدو تولدش افسرده بوده و هرگز محبت مادر ندیده که همان خانه ی شلوغ و ماری عصبی را به خانه ی خودش ترجیح می دهد.
راستی به نظرم نعیما عاشق سمیر بود و شک همسر سمیر هم چندان بیجا نبود هرچند سمیر توجهی به آن زن نداشت؛ اما زن ها در اوج افسرگی هم می فهمند که چه کسی به مردشان نظر دارد.
فواد راست می گوید که از مادرش می ترسد، اما شک دارم که واقعا خواسته بوده باشد که بمیرد. زن ها برای جلب توجه همسرشان دست به کارهای عجیب و غریب می زنند؛ خودکشی یا تهدید به آن یا حتی خیانت
زن زنده است و میخواهد به کنار همسرش برگردد مشکل اینجاست که نمی تواند…
و در نهایت، ماری تنها ترین و نا امید ترین کاراکتر ماجراست. درس خوبی میگیرد اما. گذشته را کنار می گذارد. دیگر فرقی نمی کند برایش که احمد چرا باز نگشته و اصرار می کند تا همه ی خاطراتش را با خود ببرد.
ماری بالاخره می بیند که باید خودش از پس زندگی اش بربیاید و نه اینکه زندگی کند در خلا تا کسی بیاید و همه چیز را روبراه کند که این راه تنها لذت امروز را نابود می کند.
به به …. قالب نو مبارک باشه
چه خوشگله 🙂
ممنون مهسا جان
راستش قبلی رو خیلی دوست داشتم ولی امکانات سرچ و آرشیوش یه ذره قایم بود، راحت پیدا نمی شد