پاره نوشته ای از رسول یونان در ف.ی.س. ب.و.ک، آنقدر گیرا بود که تا کتابی از او دیدم، برای گرفتنش درنگ نکردم
چند فصل اول کتاب، را فقط خواندم، آن ادبیاتی نبود که دلم را زیر و رو کند
سرنوشت همه ی زیبارویانِ داستان ها یکیست؛ اسارت یا تباهی
آرام آرام اما، متن خودش را متمایز می کند از این قصه ی تکراری
به سادگی بوی نویی می گیرد این روایت کهنه
خصوصا آنجا که هر کسی روایتی دارد از قصه ی لیلا و سازنده ی روایت بیش از همه باورش دارد
حتی لیلا هم پایانی غیر از آنچه هست برای خود ساخته است
خواندنش را پیشنهاد می کنم
راستی دو وبلاگ یافتنم منسوب به رسول یونان شاید خودش نگارنده اش باشد:
http://rasul-yunan.blogfa.com
http://yunan.persianblog.ir
در اولی این گونه نگاشته بود از خودش:
« رسول یونان هستم پسر محمد. چند تا هم کتاب دارم. سال ۱۳۴۸در دهکده ای دور به دنیا آمدم. از دنیا فقط کافههایش را به خوبی میشناسم. دلم بگیرد شعر مینویسم، نگیرد داستان! نمایشنامه هم مینویسم. در کارنامهام ترجمه هم به چشم میخورد، حدود ۷ تا ۸ کتاب. تا یادم نرفته بگویم به زبان ترکی و فارسی مینویسم. بعضی کارهایم به بعضی زبانها هم ترجمه شده است. بعضی از ترانههایم را بعضی خوانندهها خواندهاند! دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.»
و دومی چند سطری دارد در توصیف کتاب «خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟» به زبان خوش:
«این هم قیافه آخرین کتابم که منتشر شده است. این رمان درباره تقابل سنت و مدرنیته است . یک تریلی از روی یک دهکده رد می شود ، همه جا را خراب میکند، از دست رئیس پاسگاه نیر هیچ کاری ساخته نیست. لیلا قهرمان غم انگیز این رمان است. هرچه تلاش کردم نتوانستم خوشبخت اش کنم.»
پی نوشت: به نظرم تصویر پسرک روی جلد، «بولود» است؛ پسر بی بی صغری