خوب من خیلی آدم احساساتی نیستم خصوصا که بخواهم برای فیلم اشک بریزم
اما این یکی فرق می کرد
توی سینما خودم رو کنترل کردم
اما در راه برگشت از خجالت اشک درآمدم
هنوز پس از گذشت چند روز هم تلخی اش رهایم نمی کند
سکانس خداحافظی آوا با خانواده خصوصا مادرش، اشک را حلقه می کند در چشم
نمی دانم اثر زیاد فیلم دیدن بود یا حس زنانه که می دانستم آوا قرار است چه کند یا سیمین چرا این همه تیره دل است
«من مادر هستم» بی شک یکی از بهترین های سینمای ایران است
همه چیز بی نقص است و در چشم من که تنها بیننده ام و از تکنیک سینما سررشته ای ندارم، بیشتر از همه بازی ها به چشم می آید
و شخصیت هایی که جان گرفته اند؛ انگار می شناسی شان
(خواندن ادامه ی مطلب برای کسانی که قصد تماشای فیلم را دارند، توصیه نمی شود)
آوا
دخترک لوس و احساساتی
که تنهاست
مادر و پدرش را به اسم می خواند
انگار برایش غریبه اند
«من بهتر از تو می دانم» یا «چون من می گویم» برایش پذیرفتنی نیست
نیاز دارد کسی دل به دلش دهد
هرچند زندگی اش آشفته و پریشان است اما هنوز روی تلخ و بی رحم زندگی را ندیده است
که می بیند
بسیار سخت و تلخ هم می بیند
در زمان کوتاهی، مصیبت هایی می کشد که هر کدام از آنها برای نابودی کامل زندگی یک زن کافیست
نادر
نادر بی عرضه است
نه جرات داشتن عشق و کودک هرگز متولد نشده اش را داشته
نه توان نگه داشتن خانواده و همسرش را
آنقدر بی عرضه که فرزندش حتی پدر صدایش نمی کند که اعتمادی به حرفش و قولش ندارد
پناه نادر الکل است که فراموش کند
فراموش کند همه ی آنچه خودش خوب می داند که هست اما در توانش نیست تا کاری کند
نادر اما هرچه در توانش دارد برای نجات دخترش صرف می کند
هر قید و بند و ملاحظه و راز و آبرویی که نگه داشته را فدا می کند
شاید جگرگوشه اش رها شود
اما قانون سرد است و چیزی به آن اثر نمی کند
کاش می شد قلبی، شاقول ترازوی عدالت باشد
ناهید
ناهید یک بانوی کلاسیک به تمام معناست
دنیایش پر از مرز و طبقه بندی و خط کشی است
مزز بندی و خط کشی خوب است، اصلا لازم است
اما نه به حد افراط و نه به وضوح
مرزها که بی داد کنند، وسوسه ی عبور می آورد و وقتی کسی از آنها رد شد، مرز گذار نمی داند که چه کند، آشفته می شود و رفتارش همه چیز را آشفته تر می کند
به آوا اگر فرصت می داد یا فکر پدرام از سرش می افتاد یا به ناهید ثابت می شد که پدرام لیاقت دارد که داشت
یک بانوی کلاسیک در دنیای امروزی باید صبوری بیاموزد، خیلی زیاد
و بپذیرد که او هم اشتباه می کند آن هم نه گاهی، خیلی زیاد
و نترسد از اشتباه و شکست، فکری کند برای بلند شدن دوباره
که این رسم زندگی ست
پدرام
جوانکی ساده و معصوم
در عین جوانی، یک مرد واقعیست
خیلی بیشتر از نادر
همراه و دوست و همدل
نه، آوای ۱۹ ساله، اشتباه نکرده است
سعید
او یک احمق به تمام معناست
حرفهایی که در توجیه رفتاری که هیچ توجیهی ندارد، برای دفاع از خود زد
نزدیک بود تا حالم را بهم زند
با حساب و کتاب ازدواج کرده و با حیله گری تصمیم به پایانش دارد
بیمار است یا احمق یا سست نهاد
هر چه هست انقدر حال و روزش وخیم است
که حتی نمی فهمد که رفتارش از قتل دخترک بدتر بوده
واژه ها یاری ام نمی کنند که در وصفش ادامه دهم…
سیمین
سیمین جوانی کرده و خامی
روح و جسمش آسیب دیده، خیلی زیاد
یک بار به مردی ترسو دلباخته که مسوولیت را با دردسر اشتباه گرفته
اشتباه بزرگترش آن بوده که به جای برخاستن و قد راست کردن
شکسته و شکست خورده، بی هیچ احساسی با مرد دیگری پیمان بسته و فرار کرده
فرسنگ ها دور شده
برگشتنش همراه است با یک آشفته بازار
همه چیز به هم ریخته و او فرصتی می یابد
فرصتی برای جبران مافات یا برای انتقام؟!
نمی داند که قصه ها را باید از نو نوشت
نه آنکه همان قصه ی قدیمی را تکرار کرد
آن هم با بازیگران عاریتی و با ارعاب
سیمین انتقام می گیرد
فرزند نادر را می گیرد در مقابل فرزندی که سالهای دور، نادر از او گرفته
چشم در مقابل چشم!
انتقام اما آرامش نمی کند
برعکس
روحش را می گیرد
پریشان خاطر و بیمار راهی جایی می شود که بازگشتی در آن نیست