متن اپیزود چهل و پنجم پادکست دو میم: دیوار برلین

دیوار برلین

صبح زود ۲۲ آگوست ۱۹۶۱

ایدا سیکمن (Ida Siekmann) یک پرستار بیوه یک روز قبل از تولدش از پنجره خانه‌‌اش به خیابان پایینی نگاه می‌کند

می‌شود سقوط از سه طبقه، اما به‌نظرش می‌رسد که بتواند انجامش دهد. در طول یک و نیم دهه گذشته، ایدا به زندگی در شهری تقسیم شده عادت کرده است. بلوک آپارتمانش در خیابان برنار (Bernauer Straße) برلین به معنای واقعی کلمه در مرز شرق و غرب است. آپارتمان‌ها در بخش شوروی بودند ولی درب جلویی در بخش تحت اشغال فرانسه باز می‌شود. خواهر ایدا، چند بلوک دورتر در بخش فرانسوی زندگی می‌کند. تا یک هفته و نیم قبل، رد شدن از این مرز، مساله‌ای نبود.

اما دقیقا یک هفته و نیم قبل، همه چیز عوض شد. یک شبه، یه مرز با سیم خاردار روی خط جدا کننده بالا آمد. حالا درب جلویی ساختمانی که ایدا در آن زندگی می‌کند، کاملا بسته شده و دسترسی به ساختمون از حیاط پشتی در برلین شرقی داده شده است. بسیاری از ساکنان برلین حس می‌کنند که در بخش تخت اشغال شوروی در تله افتاده‌اندو از کسایی که دوستشان دارند و در آن طرف دیوار زندگی می‌کنند، جدا شده‌اند.

ایدا مصمم‌ است که تولدش رو در جهان آزاد جشن بگیرد و تنها یک راه برای رسیدن به آن وجود دارد. در طی روزهای گذشته، ساکنان آپارتمان به خیابان پایینی پریده‌اند و اغلب گارد محافظ برلین غربی آن‌ها رو نجات داده بودند. آنها دقیقا برای همین کار، گشت می‌زنند. اما در این لحظه نشانی از کسی با تور نجات نیست. اما ایدا نمی‌تواند یه لحظه دیگه هم منتظر بماند. باید روی شانسش حساب کند.

او، چند قلم از دارایی‌های مهمش را از پنجره به خیابان پایینی می‌اندازد و بعدش خودش هم بالای پنجره می‌رود. یک نفس عمیق می‌کشد و می‌پرد. اما شانس یارش نیست. بدجور به زمین برخورد می‌کند و در نتیجه آن برخورد، آسیب زیادی می‌بیند. خون روی پیاده‌روی برلین غربی جاری می‌شود. آتش نشانی می‌رسد اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب است. ایدا را به بیمارستان لازاروس (Lazarus) می‌برند. اما قبل از اینکه به بیمارستان برسد، از دنیا رفته است. ایدا سیکمن، اولین قربانی مرز جدید بین شرق و غرب است.

پلیس آلمان شرقی که نظاره‌گر ماجرا بود، این مرگ رو این طور گزارش کرد: «در ساعت ۶ و نیم صبح، ایدا سیکمن، مجرد، از پنجره آپارتمانش در طبقه دوم به خیابان پرید. سیکمن توسط آتش‌نشانی آلمان غربی، از صحنه حادثه برده شد. رد خون با ماسه پوشانده شد.»

ایدا ممکن  است اولین نفر باشد که با وسوسه رفتن از شرق به غرب از دنیا رفته است، اما آخرین نبود. دو روز بعد، خیاطی به نام گانتر لیتفین (Günter Litfin) به ضرب گلوله پلیس عبور و مرور آلمان شرقی کشته شد. او می‌خواست با شنا در رودخانه اشپری (Spree)، به برلین غربی برسد. مرز بین برلین شرقی و غربی تبدیل به یکی از خطرناک‌ترین مکان‌ها در روی کره زمین تبدیل شده بود.

در مارس ۱۹۴۶، کمتر از شش ماه بعد از اتمام جنگ جهانی دوم، نخست وزیر سابق بریتانیا، سر وینستون چرچیل، از پرده آهنینی حرف زد که شرق و غرب رو از هم جدا کرده است؛ صحبت او استعاری بود. اما در برلین که روزی پایتخت رایش هیتلر بود، آن تصویر کابوس‌وار، عینیت پیدا کرده بود. دیوار برلین هرچند که به شکل یه فنس سیم خاردار شروع شد، به شکل ظالمانه‌ای پیچیده شد. مجموعه‌ای از دیوارهای بتنی که بالای آن سیم خاردار بود با برج‌های دیده‌بانی، محل اسلحه ها و مین ها محافظت می‌شد.  در دهه ۱۹۸۰، حصارهای برق‌دار هم اضافه شدند. خود دیوار هم یک دیوار بتنی با ۳٫۵ متر ارتفاع بود.

اما هدفش چه بود؟

که مانع از این شود که کسایی که در شرق کمونیست زندگی می‌کنند، تحت تاثیر غرب دموکراتیک قرار بگیرند. شهروندانی که در طرف اشتباه دیوار گیر افتاده بودند، اسرای جنگی بودند و در طول تقریبا سه دهه، حدودا ۵۰۰۰ هزار نفر از آنان فرار کردند. اما چطور این دیوار با طول ۱۵۵ کیلومتر، نشان ماندگار جنگ سرد بین اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا شد؟ و به چه قیمتی در نهایت فرو ریخت؟

پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید

پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید

سلام

من مهسا محق هستم و این اپیزود چهل و پنجم از پادکست دو میم است که در مرداد ماه سال ۱۴۰۲ خورشیدی منتشر می‌شود. در این اپیزود میخواهم برایتان از دیوار برلین بگویم؛ از بالا رفتن و از فرو ریختنش. این اپیزود  یک داستان تک قسمتی‎ است و عینا از پادکست انگلیسی زبان Short History of.. یا تاریخ مختصر از مجموعه پادکست‌های کمپانی Noiser نقل می‌شود. اگر احیانا جایی بخواهم به روایت چیزی اضافه کنم، حتما قبلش اعلام می‌کنم.

من کارشناس تربیت کودک نیستم، بچه هم ندارم ولی نظرم اینه که این قصه، اصلا مناسب بچه‌ها نیست.

پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید

پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید

برلین بعد از جنگ جهانی دوم و قبل از دیوار

اولین سیم خاردار  در ۱۹۶۱  در برلین بالا میرود، اما ریشه دیوار به خیلی عقب‌تر برمی‌گردد، به پایان جنگ جهانی دوم. جنگ سرد بلافاصله بعد از اتمام جنگ جهانی دوم آغاز نشد اما از همان ابتدا هم مشخص بود که بین متفقین تنش وجود دارد. متفقین غربی در یک طرف و در طرف دیگر روس‌ها بودند. در حدود ماه می ۱۹۴۵، بعد از مرگ هیتلر، روس‌ها وارد برلین می‌شوند. برلین تقریبا با خاک یکسان شده بود، پایتخت آلمان، رایش هیتلر، به شعاع تقریبا هشت کیلومتر به کلی نابود شده بود، هفتاد درصد خانه‌ها تخریب شده بود در حالی‌که دو میلیون جان بدربرده از جنگ در شهر ساکن بودند

بعد از جنگ، آلمان به دو بخش تقسیم شده بود. هر بخش با قدرت متفاوتی از متفقین اداره می‌شد. بیشتر چیزی که از برلین باقی مانده، قلمروی روس‌ها شد، اما به عنوان پایتخت اون کشور، به چهار بخش تقسیم شده است: مناطق بریتانیایی، آمریکایی، فرانسوی و شوروی. متفقین غربی، پا جای پای شوروی گذاشتند. شوروی، متفقین را به شهر راه داد، اما شرق و غرب در مورد اینکه آلمان بعد از جنگ چه سرنوشتی باید داشته باشد، ایده‌های متفاوتی داشتند.

شوروی می‌خواست آلمان رو کاملا خلع سلاح کند تا به این وسیله از مرزهای غربی خودش محافظت کند. آن‌ها نمیخواستند اتفاقی که ۱۹۴۱ افتاد، تکرار شود. زمانی که هیتلر معاهده عدم تعرض بین روسیه و آلمان را زیر پا گذاشت و به روسیه حمله کرد. این خاطره آنها رو ترغیب می‌کرد که خلع سلاح آلمان را برای محافظت از مرزهای خودشان انجام دهند.

برنامه‌ی مارشال و بازسازی آلمان غربی

وقتی متفقین غربی، از آلمان رفتند، شوروی امیدوار بود که دولت دست نشانده خودش را در آلمان سر کار بیاورد. اما آمریکایی‌ها مصمم بودند که بمانند و کشور را بازسازی کنند. در سوم آوریل ۱۹۴۸، رییس جمهور وقت آمریکا، هری ترومن، برنامه مارشال (Marshall Plan) را امضا و به قانون تبدیل کرد. این قانون نامش را از جورج مارشال وزیر امور خارجه آمریکا گرفته است. او ایده اروپای عاری از جنگ را داشت و این ایده منجر به برنامه کمک‌های مالی عظیم بین‌المللی شد.

قانون مارشال به اقتصادهای غربی رسید. بسته‌های کمک اقتصادی معادل ۲۰ میلیارد دلار به اقتصاد اروپای غربی و بالکان تزریق شد که حدودا معادل ۱۳۰ میلیارد دلار به پول امروز است. سرمایه‌گذاری بسیار بزرگی‌ بود. بریتانیا، فرانسه، از این پول بهره بردند و آلمان غربی هم در ۱۹۴۹ یک کشور مستقل می‌شود، از این کمک‌ها سهم دارد.

بازسازی در حال پیش رفتن است. در این زمان، بلوک شرق ایجاد شده و تحت کنترل شوروی است و دموکراسی غربی هم با کمک برنامه مارشال در حال ساخته شدن است. حالا دیگر آلمان شرقی و آلمان غربی داریم که هردو جمهوری هستند و یک مرز نرم بین آنها وجود دارد که به یک مرز سخت تبدیل می‌شود. خیلی طول نمی‌کشد که برلین به یک میدان نبرد سمبولیک بین ایدئولوژی‌های شرق و غرب بدل می‌شود.

پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید

پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید

در ماه جون ۱۹۴۸، فقط چند ماه بعد از اولین پرداخت های برنامه مارشال، رهبر شوروی، ژوزف استالین، سعی می‌کند تا متفقین را با یک محاصره از شهر برلین بیرون کند. همه جاده‌ها، راه آهن و کانال‌های آبی که از غرب به برلین منتهی می‌شد، بسته می‌شود. پاسخ متفقین، هجوم هوایی با ۲۰۰،۰۰۰ هواپیما و بیشتر ۱٫۵ میلیون تن مهمات است. پیام واضح‌ است. آنها  قرار نیست که کوتاه بیایند. همین که پول بیشتر و بیشتری به آلمان غربی سرازیر می‌شود، تفاوت بین دو بخش شهر، توی ذوق می‌زند. برلین غربی تا حد خوبی بازسازی شده است و کسب و کارهای زیادی راه افتاده‌اند.

برلین غربی؛ یک شهر بین‌المللی زیبا

در میانه دهه ۱۹۵۰ میلادی، یک شهر بزرگ است، دقیقا شبیه چیزی که قبلا بوده است. کسب و کار برقرار است؛ مغازه‌های زیاد، بارهای زیاد. سربازان متفقین و پلیس نظامی و ماموران اطلاعاتی که آن زمان آنجا کار می‌کردند می‌گفتند، بهترین محل خدمتی بوده است که در آن زمان می‌توانستند داشته باشند؛ یک شهر بین‌المللی و جذاب.

اما اگر به برلین شرقی می‌رفتید، مرکز شهر که ساختمان‌های دولتی بودند، تا حدودی بازسازی شده بودند. آوار جنگ جمع‌آوری شده بودند و خیابان‌ها تمیز بودند و بعضی ساختمان‌ها بازسازی شده بودند. اما کافی‌ بود چند خیابان دور شوید؛  هنوز آوار جنگ را همه‌جا می‌دیدید. درست انگار که هنوز روزهای بعد از جنگ در ۱۹۴۵ باشد. سوراخ‌های گلوله روی دیوارها هنوز هم بودند. هنوز حجم عظیم آواری وجود داشت که جمع‌آوری نشده بود؛ ساختمان‌هایی که تعمیر نشده بودند.

در این زمان، آلمان شرقی و غربی، دو واحد پول متفاوت دارند و قدرت خرید مارک آلمان غربی، خیلی خیلی بالاتر از آلمان شرقی‌ است. برای کسایی که در برلین شرقی زندگی می‌کنند، این به‌معنای فرصت‌های مالی فراوانی‌ست که درست دم در خانه است. چیزی حدود ۶۰۰،۰۰۰ نفر از اهالی برلین شرقی، هر روز برای کار از مرز رد می‌شدند و به برلین غربی می‌رفتند. آنها حقوق برلین غربی را می‌گرفتند که وقتی با آن به به خانه برمی‌گشتند، قدرت خرید بسیار بالایی به آنان می‌داد چون استاندارد زندگی در برلین شرقی خیلی پایین بود و اولویت اصلی در اون زمان روی صنایع سنگین بود. اگر شما به یک مغازه می‌رفتید و یکی از اعضای ارشد حزب کمونیست یا حزب سوسیالیست در برلین شرقی  نبودید، چیز زیادی برای خریدن پیدا نمی‌کردید.

با گذشت زمان، تفاوت بین دو طرف شهر بیشتر و بیشتر می‌شد و ساکنان برلین همچنان روزانه در دو طرف مرز در حال عبور و مرور بودند. یک سری برای دیدار با سایر افراد خانواده و اقوام، یک سری برای مراجعه به پزشک و عده‌ای هم در آن طرف مزر، به مدرسه می‌رفتند. در طول مرز نامرئی که شهر را از وسط به دو قسمت تقسیم می‌کرد، ایست‌های بازرسی قرار داشت اما نظامی‌هایی که آنجا مستقر بودند معمولا حتی به خودشان زحمت نگاه کردن به مدارک مردم رو هم نمی‌دادند.

جای تعجب ندارد که بسیاری از اهالی برلین شرقی، غرق جاذبه‌های برلین غربی می‌شدند. مرز بین دو قسمت شهر هم که چندان اعتباری نداشت، در نتیجه فرار بسیار شایع بود. زنان، مردان و حتی تمامی اعضای خانواده اگر توجهی رو به خودشان جلب نمی‌کردند، خیلی راحت می‌توانستند از مرز رد بشوند و هرگز برنگردند و این‌کار تنها توسط اهالی برلین شرقی انجام نمی‌شد. هرکسی که در آلمان شرقی زیر یوغ شوروی بود می‌توانست از همین مسیر برای رسیدن به آزادی استفاده کند.

معزل مهاجرت از شرق به غرب

بالاخره این عبور یک‌طرفه به مشکلی برای مقامات آلمان شرقی تبدیل می‌شود. ۲٫۱ میلیون شهروند آلمان شرقی، بار و بندیلشان رو می‌بندند، خداحاظی می‌کنند و از این مرز نرم، عبور می‌کنند. حدودا برابر صدها و هزاران نفر در طی روز؛ معادل یک ششم جمعیت آلمان شرقی. سن نصف این ۲٫۱ میلیون نفر، زیر ۲۵ سال بود و اغلب آدم‌های تحصیل‌کرده و ماهر بودند؛ پزشک، معمار، مهندس، معلم و حتی پلیس و افراد بروکرات.

باید کاری انجام می‌شد تا جلوی رفتن این افراد را بگیرد وگرنه آلمان شرقی از نیروی کار و قدرت اقتصادی، تهی می‌شد. واضح است که باید کاری برای جلوگیری از فرار مغزها انجام می‌شد. رهبر وقت آلمان شرقی، والتر اولبریخت (Walter Ulbricht)، به نیکیتا خروشچف که از ۱۹۵۳ که استالین مرده بود، رهبر شوروی‌ شده بود، مراجعه می‌کند تا به یک راه حل برسند. اما پیدا کردن راه حل تا دهه ۱۹۶۰ طول می‌کشد تا اینکه خروشچف بالاخره فرصتی برای این کار پیدا می‌کند. با انتخاب رییس جمهور جدید آمریکا، جان اف کندی.

جان اف کندی در مقابل نیکیتا خروشچف

خروشچف با خودش فکر می‌کند که کندی، جوانی است که تازه به قدرت رسیده و شخص خودش، یک سیاستمدار کارکشته‌ است. این بچه چه کاره است. آنها در ماه جون ۱۹۶۱ با هم دیداری داشتند. یعنی دو ماه قبل از اینکه دیوار بالا برود. بعد از دو روز مجادله سنگین، خروشچف با این فکر برگشت که من در این دو روز به خدمت ایشان رسیدم و به آسانی قادر به کنترلش هستم. احساس من این است که اگر ما یک راه حلی برای متوقف کردن گذر آلمانی‌ها از مرز پیدا کنیم، آمریکایی‌ها جنگ راه نمی‌ندازند.

عمیلات رز، دیوار برلین و اریش هونکر

یک ماه بعد از این دیدار، خروشچف به اولبریخت برای اجرای برنامه‌‌اش که یک بار برای همیشه این مساله را حل کند، چراغ سبز رو نشان می‌دهد. اما این طرح باید در منتهای مخفی‌کاری انجام می‌شد. عنصر غافلگیری برای موفقیت این عملیات ضروری بود. شنبه ۱۲ آگوست ۱۹۶۱ فرا می‌رسد. یک عصر تابستانی است و اولبریخت یک مهمانی در باغی در ۴۰ کیلومتری برلین ترتیب داده است. در مکانی که قبلا شکارگاه هرمن گورینگ (Hermann Göring) بود است.  گورینگ از فرماندهان ارشد ورماخت یعنی ارتش رایش سوم هیتلر بوده است. مهمان‌ها، وزرای دولت و افراد بلند پایه حکومتی هستند. مهمانی دادن کاری نیست که خیلی به رهبران غیر اجتماعی آلمان شرقی بیاید.

در داخل خانه، یک فیلم کمدی محبوب شوروی بخش می‌شود و هرکسی یک گوشه‌ای دارد برای خودش بازی می‌کند. اما بیشتر مهمان‎ها ترجیح داده‌اند که در هوای باز بیرون ساختمان باشند. همین که آنها با گیلاس‌های نوشیدنی‌شان زیر سایه یک درخت کنار دریاچه جمع می‌شوند، در ذهنشان، حدس می‌زنند که اولبریخت چرا آنها را اینجا دور هم جمع کرده است. بعد از گذشت چند ساعت، اولبریخت آنها را به یک اتاق فرامی‌خواند و بالاخره خبر بزرگش را اعلام می‌کند.

به آن‌ها می‌گوید که امروز، یک سری دستورات فوق محرمانه به مورد اعتمادترین فرماهندهان نظامی و پلیس در برلین داده است و عملیات رز (Operation Rose)، اسمی که روی این نقشه مخفیانه گذاشته شده بود، بالاخره هجوم افراد از شرق به غرب را متوقف خواهد کرد. همان شب در ساعت ۸، کمتر از چهار ساعت بعد از خشک شدن امضای اولبریخت، پاکت مهر و موم شده‌ی حاوی دستورالعملش در مرکز عملیات ارتش در برلین گشوده شد. داخلش یه سری دستورات با جزییات زیاد بود که از همون شب باید اجرا می‌شد. رییس امنیت اولبریخت، اریک هانکه یا اریش هونکر (Erich Honecker) در راس این عملیات‌ بود؛ یک کمونیست قسم خورده و یکی از وفادارترین یاران اولبریخت.

وظیفه هونکر این بود که عملیات را به بهترین شکل ممکن پیش برود. در ساعت یک صبح، چراغ‌های خیابان در سرتاسر برلین شرقی خاموش شدند. ده ها هزار سرباز در موقعیت قرار گرفتند و  سیمان را از وسایل نقلیه‌شان خالی کردند. همراه سیمان،  ۱۵۰ تن سیم خاردار هم بود. آنها شروع به کار کردند. آنها با دقت روی نقشه کار میک‌ردند تا حتی یک سانتی متر هم وارد قلمرو آلمان غربی نشوند. بعدش خیلی بی‌سر و صدا، ایستگاه‌های قطار را بستند؛ هم روی زمین هم زیر زمین. در ساعت ۶ صبح، آنها تقریبا ۲۰۰ خیابان و ده‌ها ایستگاه را بسته بودند.

اولین ورژن دیوار و وسوسه فرار

در صبح یکشنبه، ساکنان برلین در دو طرف مرز، چشمشان را به یک چشم اندازه شوک کننده باز کردند. وقتی تمام شهوندان برلین شرقی و غربی در خواب بودند، کل شهر با یک فنس از سیم خاردار به دو قسمت تقسیم شده بود. آنهایی که در شرق بودند، انگار یک زندان در پیرامونشان ساخته شده بود.

فاجعه‌ای برای شهر بود و حجم عظیمی از مشکلات برای همه پدید آورد. تا قبل از آن، مردم به راحتی از این مرز برای دیدن همدیگر، یا انجام هرکاری عبور می‌کردند و الان خیلی آسان ممکن بود که در زمان نامناسب در طرف اشتباه دیوار مانده باشند و همانجا گیر افتاده باشند.

خیلی سریع مردم وسوسه شدند که از این مرز فرار کنند. آن ساختار سیم خاردار شل و ول، چیزی نبود که غیر قابل نفوذ باشد و ساکنان زیادی از برلین شرقی از آن عبور می‌کردند. در بین فراری‌ها نگهبانای مرزی و مامورای پلیس آلمان شرقی هم بود که با آغوش باز توسط همتایان آلمان غربی‌شان پذیرفته می‌شدند. هزاران نفر از مرز رد شدند.

اولین کشته‌ی به ضرب گلوله مرز جدید

اما بعد از چند هفته، ساکنان برلین و متفقین متوجه شدند که این بازی خطرناکی‌ است و طبق یک سیاست نانوشته و غیر رسمی، رویه تیراندازی به قصد کشتن در آن مرز وجود داشت. تنها بعد از گذشت چند هفته، اولین نفر در اثر تیراندازی در هنگام عبور از برلین شرقی به سمت برلین غربی، جان خودش را از دست داد؛ یک خیاط به نام گانتر لیتفین (Günter Litfin).

لیتفین یکی از آدمایی بود که مرر درآمدش در برلین غربی بود. پول زیادی به‌دست می‌آورد و وقتی به برلین شرقی برمی‌گشت، قدرت خرید یک پادشاه را داشت. لیتفین داشت کاملا به برلین غربی نقل مکان می‌کرد و یک آپارتمان و اسباب و اثاثیه هم آنجا خریده بود و تنها چند ساعت قبل از برپا کردن دیوار، به برلین شرقی برگشته بود و در طرف اشتباه گیر افتاده بود.

طی دو هفته بعد اون مرتب دیوار برلین را بررسی کرده بود که بفهمد چگونه می‌تواند از آن عبور کند و در نهایت، تصمیم گرفته بود که از طریق رودخانه رد شود. یک کانال که از رودخانه اشپیری منشعب می‌شد را پیدا کرده بود که در آن نقطه، فاصله بین شرق و غرب تنها ۴۰ متر بود. اما نقشه فرارش آن طوری که برنامه‌ریزی کرده بود، پیش نرفت. همین که خواست در آب بپرد، پلیس عبور و مرور پیداش کرد. افسرها، تیر هوایی زدند و به او دستور دادند که از آب بیرون بیاید. اما لیتفین تصمیم می‌گیرد که شنا کند. سه بار به او شکلیک می‌شود و از دنیا می‌رود. او اولین کشته در اثر تیراندازی در مرز برلین شرقی و غربی‌ است. این واقعه نشان داد که شرق جدا تصمیم دارد که جمعیتش را نگه دارد.

با وجود اینکه وسوسه شدن برای فرار و گذشتن از دیوار برلین، مجازات احتمالی مرگ دارد، ساکنان ناامید برلین شرقی، همچنان به امتحان کردن شانسشان ادامه دادند. مقامات هم سعی در تقویت مرز داشتند. چند هفته بعد، فنش سیم خاردار جمع شدند و یک دیوار اولیه با بلوک و سیمان ساخته شد. با گذر زمان، مرتبا بازسازی و تقویت شد و نه تنها عبور از هر نسخه سخت‌تر می‌شد، بلکه برای کسایی که تلاش برای رد شدن می‌کردند، مرگ‌آورتر هم می‌شد.

انواع راه فرار از دیوار برلین

در ابتدا آدم‌ها با ماشین یا کامیون از دیوار برلین رد می‌شدند. اگر در این راه به آنها شلیک نمی‌شد، انجام‌پذیر بود. یک دیوار تقریبا دو متری بود. بعد از آن مقامات، چیزی که به منطقه مرگ موسوم شد را ساختند. خانه‌های آن دور و بر را خراب کردند تا یک منطقه بزرگ خالی قبل از رسیدن به دیوار وجود داشته باشد.

با رسیدن به دهه ۱۹۷۰ میلادی، به نسخه نهایی یعنی نسل چهارم دیوار برلین می‌رسیم. حالا دیوار، نقطه به نقطه به شکل L است. به این ترتیب اگر به آن کوبیده شود، در لحظه فرو نمی‌ریزد و یک یه اساس نگهدارنده دارد. ارتفاعش را هم به ۳٫۵ متر رساندند. بالای دیوارها هم یک حالت سیلندری قرار داده بودند. حالا دیگر تلاش برای فرار از دیوار خیلی خیلی خطرناک است. اول باید از دیوار قدیمی رد شد که تقویت هم شده است و بالای اون سیم خاردار وجود دارد. بعد از آن یک فنس الکتریکی و بعد باید از دست سگ‌ها عبور می‌کردند. برج‌های نگهبانی با دید ۳۶۰ درجه به فاصله حدود سیصد متر از هم وجود داشتند و نورافکن‌های بسیار قوی.

شبکه‌ای عجیب از میخ‌های فولادی، هم روی زمین بود که به چمن استالین (Stalin Grass) معروف بود. چمن استالین را در زیر ماسه، مخفی کرده بودند. مسیر آسفالته هم بین دو دیوار وجود داشت که اگر کسی آنجا گیر می‌افتاد، خیلی سریع توسط پلیس دستگیر می‌شد. فراری‌ها باید از این دیوار L شکل دو لایه با همه مخلفاتش عبور می‌کردند که یک کابوس تمام عیار بود.

وقتی دیوار برلین غیر قابل نفوذ می‌شود، ساکنان مستاصل برلین به‌دنبال راه‌های جایگزین برای رسیدن به برلین غربی رفتند. بعضی‌ها به شکل موفقیت آمیز از زیر زمین رد شدند و قبل از اینکه تونلی که کنده بودند با آب پر شود، در آن طرف دیوار سر در آوردند. یک عده دیگر اما به هواپیماهای سبک روی آوردند و به سمت آزادی پرواز کردند. یک استراتژی کم‌ریسک‌تر، مراجعه به گنگ‌های قاچاقچی حرفه‌ای بود که در برلین شرقی فعالیت می‌کردند. اگر شما در عقب یک کامیون پیدا می‌شدید، به زندان محکوم می‌شدید. اما حداقل یک مرزبان به شما شلیک نمی‌کرد.

برخی از ساکنان برلین شرقی مثل مهندس ۳۲ ساله وینفرید فرودنبرگ (Winfried Freudenberg)، نقشه‌های فراری که درجه نبوغ بیشتری داشت، کشیدند. وینفرید و همسرش سابینا (Sabine)، در آپارتمانشان، ورقه‌های پلی اتیلن ارزان را به‌هم دوخته بودند و یک بالن درست کرده بودند. همین که ساخت بالن تموم شد، آن را با دقت تا زدند و بسته‌بندی کردند. سبدی در پایین بالون نبود؛ فقط یه تخته چوبی بود که روش بنشینند.

وقتی مطمئن شدند که ماموری در دیدرس نیست، یواشکی سوار اتومبیلشان شدند و  کلیدهای محل کار وینفرید را هم برداشتند. او اخیرا دقیقا به دلیل همین نقشه فرار در یک مرکز تامین گاز مشغول به‌کار شده بود. آسمان صاف بود و باد به سمت غرب می‌وزید. طبق محاسبات، به‌زودی به امتداد مرز می‌رسیدند. همین که مراقب بودند که پلیس به آنها نرسد، گاز مورد نیاز را برداشتند و بعد بالن رو باز کردند. اما کار به کندی پیش می‌رفت و قبل از اینکه بالن کاملا پر بشود، صدای یک ماشین گشت‌زنی را شنیدند که به آنها نزدیک می‌شد.

آنها مطمئن نبودند که بالن به‌اندازه‌ای که بتواند دو نفر رو حمل کند، گاز داشته باشد، در نتیجه یک تصمیم فوری گرفتند. اینکه سابینا بماند. همین که سابینا با عجله به آپارتمانشان برمی‌گردد، وینفرید به تنهایی سوار بالون می‌شود. با تشکر از یک دریچه خراب و وزنی کمتر از چیزی که محاسبه کرده بودند، بالن خیلی سریع، خیلی بالا می‌رود. بعد از بیش از پنج ساعت در هوا بودن و رسیدن به ارتفاعی حدود دو کیلومتر، وینفرید دیگر نتونست خودش رو نگه دارد. مثل یک سنگ به زمین سقوط کرد. وقتی چند ساعت بعد، کالبدش در باغ‌های برلین غربی پیدا می‌شود، تقریبا همه استخوان‌هایش شکسته بود. وسیله‌ای که در خانه ساخته بود، او را از مرز عبور داد، اما در بدو ورود از دنیا رفته بود.

بن بست سیاسی و خطر جنگ جهانی سوم در ایست بازرسی چارلی

کسانی که تلاش می‌کردند که از دیوار برلین عبور کنند، می‌دانستند که جانشان را در کف دستشان گرفته‌اند. اما فقط سرنوشت افراد نبود. در طی جنگ سرد، دیوار برلین تبدیل به یک سمبل برای مناقشه بین شرق و غرب می‌شود. فقط چند ماه بعد از اینکه اولین مانع سیم خاردار بالا می‌رود،  ایست بازرسی چارلی (Checkpoint Charlie) که یکی از گذرگاه‌های اصلی‌ است، محل یک بن بست سیاسی ترسناک می‌شود. همین که تنش‌ها بیشتر می‌شد، دو ابر قدرتِ آمریکا و شوروی، هر کدام قدم به قدم به جنگ جهانی سوم نزدیک‌تر می‌شدند.

ماجرا این طور اتفاق افتاد که یک دیپلمات آمریکایی، همسرش را از مسیر ایست بازرسی چارلی، به تئاتر می‌برد. سالن تئاتر در بخش شرقی برلین‌ واقع شده است. به دلیل نابرابری قدرت خرید در دو سمت دیوار برلین، آن دیپلمات و بانو می‌توانستند یک شب خوب در برلین شرقی در قلب شهر داشته باشند و هزینه‌ آن کسری از هزینه برلین غربی هم نمی‌شد.

این جوری تفاهم شده بود که اگر شما نشان دیپلماتیک یا نظامی روی ماشینتان داشتید، متوقف نمی‌شدید و در بخش تحت اشغال شوروی، از شما مدارک نمی‌خواستند. فقط رد می‌‌شدید. همین رویه برای شوروی برای رفتن به بخش غربی هم وجود داشت. اما آن شب از دیپلمات مذکور، مدارک خواسته شد و غائله از همینجا شروع شد. دیپلمات قصه ما گفت که من از ماشین پیاده نمی‌شوم و مدارکم را هم به شما نمیدهم.

حالا که دیپلمات آمریکایی در مرز دستگیر شده بود، آمریکایی‌ها یک فرصت برای نمایش قدرت پیدا کرده بودند. مامور رییس جمهور کندی در برلین یک ژنرال بازنسشته به نام لوسیس کلی (Lucius D. Clay) بود. او قهرمان جنگ سرد بود و عملیات هجوم هوایی برلین رو سال‌ها پیش، هدایت کرده بود و اصلا اجازه نمی‌داد که شوروی او را بازیچه کند. کِلی به افرادش دستور داد که در لحظه بروند و دیپلمات و همسرش رو تحویل بگیرند و به کار احمقانه همتایاشن در آن طرف دیوار برلین خاتمه دهند.

دیپلمات مذکور به وسیله یک دسته پلیس نظامی نجات داده می‌شود و یک تیر هم شکلیک نمی‌شود. اما آن دسته نظامی بجای اینکه بلافاصله به برلین غربی برگردند، اقدام به گشت‌زنی در شرق شهر کردند. کاری که تحریک کننده بود. آنها داشتند در امور شوروی دخالت می‌کردند. اما گارد آلمان شرقی توجهی به آن حرکت نکرد و به متوقف کردن غیرقانونی ماشین‌ها در شرق مرز، ادامه داد. وقتی برای بار سوم این اتفاق افتاد، آمریکا، تانک‌هایش را به آن ایست بازرسی فرستاد. کِلی کنار تانک‌ها و ماشین‌های زره‌پوش ایستاد.  شوروی هم همین کار را کرد. ده، دوازده تانک آمریکایی در مرز مستقر شده بود. شوروی هم دقیقا انگار جلوی ماشین‌های نظامی آینه گذاشت و همان آرایش را در آن طرف مرز ساخت. با این تفاوت که آنها ده‌ها تانک و زره پوش دیگر در خیابان‌های کناری هم داشتند. در آن زمان سه هزار تانک و ماشین زره پوش شوروی در آلمان شرقی مستقر بود. کافی بود یک تیر شلیک بشود تا نیروی هوایی و دریایی از همه دنیا به اون نقطه سرازیر شود.

چطور جنگ جهانی سوم اتفاق نیفتاد!

حالا نوبت برادر کوچکتر رییس جمهور کندی، بابی (رابرت) کندی دادستان کل آمریکا بود که اوضاع را آروم کند. او از کانال‌های غیر رسمی که داشت برای صحبت با رهبری شوروی استفاده کرد و خروشچف رو قانع کرد که هر دو طرف باید راهی پیدا کنند تا ضمن عقب نشینی، وجهه‌شان را هم حفظ کنند. بعد از یک روز و نیم، اولین تانک آمریکایی از دیوار برلین به عقب برمی‌گردد. بعد از آن یک تانک روسی هم برمی‌گردد. تانک‌ها یکی یکی از مرز عقب نشینی می‌کنند و غائله ختم به خیر می‌شود.

دیوار برلین، یک خط مقدم پیچیده و خطرناک برای رهبران دنیا در واشینگتن و مسکو در طی جنگ سرد شده بود و بیشتر از یک مرز فیزیکی بین شرق و غرب‌ بود. یک نشانه برای دو طرف بود که داشتند ارزش‌های متفاوتی رو اعمال می‌کردند؛ در یک طرف آزادی و در طرف دیگه سرکوب.

پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید

پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید

مرگ دلخراش پیتر فکتر هجده ساله

مرگ پیتر فکتر (Peter Fechter) هجده ساله، در آگوست  1962که هنگام عبور از دیوار برلین به ضرب گلوله کشته شد، تبدیل به یک فاجعه خبری برای آلمان شرقی و اتحاد جماهیر شوروی شد. او یک بچه بود. فقط ۱۸ سالش بود و مثل هر نوجوان دیگری دلش یک زندگی مهیج می‌خواست. او و دوستانش دلشان موسیقی غربی می‌خواست. می‌خواستند جین بپوشند. در آن زمان مدل موی الویس پرسلی و لباس پوشیدن شبیه او بین جوان‌ها باب بود. همین شد که این نوجوان‌ها به این نتیجه رسیدند که اگر زندگی بهتری می‌خواهند باید از دیوار رد بشوند.

روز موعود که رسید فقط دوتا از این بچه‌ها یعنی پیتر و هلموت کولبیک (Helmut Kulbeik)، تصمیم به اجرای نقشه فرار گرفتند. به شکل معجزه‌آسایی آنها از نوار مرگ جلوی دیوار گذشته و به خود دیوار به ارتفاع ۳٫۵ متر رسیده بودند و شروع کرده بودند به بالا رفتن از آن تا اینکه دیده شدند. گزارشات نشان میدهد که ۳۵ بار به طرف آن بچه‌ها شلیک شده است. باور کردنی نیست.

دوست پیتر سریعتر بود و از دیوار بالا رفت و زمانی که دستش را آورد که پیتر را بالا بکشد، پیتر تیر خورده بود؛ سه یا چهار بار. پیتر روی زمین می‌افتد. این اتفاق با حدود صد متر فاصله از ایست بازرسی چارلی اتفاق می‌افتد. اما گارد آمریکایی نتوانست هیچ کاری بکنند. چون این اتفاق در داخل قلمروی آلمان شرقی افتاده بود و آنها قدرتی برای مداخله نداشتند و فقط می‌توانستند نظاره‌گر باشند.

پیتر روی زمین می‌افتد. به شدت زخمی شده است و خونریزی می‌کند. حدود یک ساعت فریاد می‌زند. صدایش حتی به ساکنان برلین غربی هم که نزدیک آن منطقه بودند می‌رسد. آنها به جایی که این بچه دارد از درد فریاد می‌زند نگاه می‌کنند. آمریکایی‌ها نمی‌توانند  به نوار مرگ (Death Strip) یا سرزمین هیچ کس (No man’s land) جایی که این بچه افتاده است و از درد فریاد می‌زند، وارد شوند. چون قلمروی آنها نیست. اجازه این کار را ندارند و مشکل‌ساز می‌شد.

گارد آلمان شرقی که به پیتر تیراندازی کرده بود، به کمکش نرفت. چون به آنها دستور این کار داده نشده بود. سه یا چهار ساعت بعد، به سمت او رفتند. در آن زمان جمعیت زیادی در برلین غربی در آن طرف دیوار برلین جمع شده بودند. صدها نفر در حال تماشای این فاجعه بودند. رسانه‌های غربی هم رسیدند و برای همین است که عکس‌های معروفی از این واقعه وجود دارد.

مرزبانان برلین شرقی، پیکر پسرک را می‌برند. همه این اتفاقات در زمانی می‌افتد نه که اینترنتی وجود ندارد و نه شبکه‌های خبری ۲۴ ساعته. اما این ماجرا، خبر تابستان ۱۹۶۲ بود. این تصاویر و اخبار به مردم دنیا نشان داد که معنی این دیوار برای برلین و آلمان چیست و این کاری‌ است که آنها دارند با مردم خودشان انجام می‌دهند.

سخنرانی تاریخی رییس جمهور کندی در برلین غربی

برای رییس جمهور کندی، این دیوار نه تنها نشان ایده‌آل‌های آمریکایی در زمینه آزادی‌های شخصی‌، بلکه وجودش یک فرصت پروپاگندا بود. در ماه جون ۱۹۶۳، این رییس جمهور جوان از برلین غربی دیدار می‌کند و مورد استقبال عظیمی قرار می‌گیرد. سخنرانی او درحالی‌که بیش از صدها هزار نفر را از پله‌های تالار شهر مخاطب قرار داده بود، در تاریخ ماندگار می‌شود:

«دو هزار سال پیش، پرافتخارترین افتخار سخن این بود: سیویس رمانوس سام [من یک شهروند رومی هستم]. امروز، در دنیای آزادی، پرافتخارترین فخرفروشی «Ich bin ein Berliner!» است… همه آزادگان، در هر کجا که زندگی می کنند، شهروند برلین هستند، و بنابراین، به عنوان یک انسان آزاد، به کلمات افتخار می کنم. “Ich bin ein Berliner!”

آزادی مشکلات خودش رو داره و دموکراسی بی‌نقص نیست. اما ما هرگز مجبور نبوده‌ایم برای نگه داشتن مردم خود دیوار بکشیم تا مارو ترک نکنن.»

‘Two thousand years ago, the proudest boast was civis romanus sum [“I am a Roman citizen”]. Today, in the world of freedom, the proudest boast is “Ich bin ein Berliner!”… All free men, wherever they may live, are citizens of Berlin, and therefore, as a free man, I take pride in the words “Ich bin ein Berliner!”

Freedom has many difficulties and democracy is not perfect. But we have never had to put a wall up to keep our people in — to prevent them from leaving us.’

پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید

پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید

برلین غربی؛ مرکز شکوفایی هنر و موسیقی

با گذشت سال‌ها، تفاوت‌ها هم در شرایط زندگی و هم فرهنگ بین دو نیمه برلین به شکل فزاینده‌ای به چشم می‌آمد. با وجود اینکه آلمان غربی هنوز سیاست خدمات عمومی (دوره سربازی) را داشت، کسایی در برلین زندگی می‌کردند، از انجام این دوره معاف بودند. همین باعث می‌شد که جمعیت جوان آلمان به برلین مهاجرت کنند که سربازی نروند. همین امر، جمعیت برلین را جوان می‌کند. برلین غربی مرکز شکوفایی هنر و موسیقی می‌شود و موسیقی به خود دیوار هم کشیده می‌شود. زمانی که قسمت شرقی شبیه یه کمپ زندان‌ است، برلین غربی رنگارنگ و لبریز از فرهنگی بوهمیایی است.

در برلین شرقی، آدم‌ها نزدیک دیوار نمی‌شوند. چون دستگیر می‌شوند یا تیر می‌خورند. اما در بخش غربی شما با یک قوطی اسپری رنگ می‎توانید روی دیوار گرافیتی بکشید. این دقیقا کاری‌ است که کیلومترها روی دیوار انجام و تبدیل به یک گالری شده بود. اما چون دیوار به صورت فیزیکی در خاک آلمان شرقی‌ است، این کار مصداق خرابکاری (Vandalism) بود و می‌توانست برای هنرمندش با ریسک همراه باشد. ضمن اینکه در دیوار درهایی تعبیه شده بود که گارد آلمان شرقی، گاهی با استفاده از آنها، شهروندان آلمان غربی را می‌دزدیدند.

کسی اما در برلین شرقی نمی‌توانست این گرافیتی‌ها را ببنید. اما وقتی نوبت اجرای موسیقی زنده می‌شد، داستان فرق می‌کرد. در طی دهه ۱۹۸۰ میلادی، ستاره‌های دنیا برای اجرا در برلین غربی صف می‌کشیدند.

در حالی‌که موقعیت برلین به عنوان شهری که فرهنگ بین‌المللی داشت تقویت می‌شد، رولینگ استون (Rolling Stone) پرینس (Prince) و برایان آدامز (Brian Adams)  برای اجرا می‌روند و اجراهای ضبط شده این برنامه‌ها در سرتاسر دنیا محبوب می‌شوند. دیوید بویی (David Bowie) چندین بار برای اجرا به برلین غربی می‌رود و سری آلبوم سه گانه‌اش را در برلین ضبط می‌کند. آهنگ قهرمان (Hero) دیوید از چند بوسه در کنار دیوار الهام گرفته است و توصیف عشقی است که از این دوپاره‌ی شهر، عبور می‌کند.

مکان اجرا آگاهانه در کنار دیوار در نظر گرفته می‌شد و اجرا کننده‌ها امیدوار بودند که شنونده‌هایی در آن سمت دیوار هم داشته باشند. صدها نفر اگر نگیم هزاران نفر از جمعیت جوان برلین شرقی با پلیس مرزی وارد زد و خورد می‌شدند تا بتوانند صدای مست کننده غرب رو بشنوند. شاید برای پاسخ به چنین حرکاتی، در ۱۹۸۸، مقامات آلمان شرقی یک قدم دور از انتظار برداشتند و از یک موسیقی‌دان غربی به‌طور رسمی دعوت کردند که بیاد و برای آنها اجرا کند. هنرمندی که آنها برای این برنامه انتخاب کردند، بروس اسپرینگستین (Bruce Springsteen) بود. یک نسلِ جوان‌تر در آلمان شرقی پدید آمده بودند که چهل و چند ساله بودند و آنها کسانی بودند که می‌گفتند ما باید عوض شویم و نمی‌توانیم که متعصبانه به‌روش‌های قدیمی حکومت به مردم بچسبیم؛ ما باید یه ذره از چیزی که می‌خواهند را به‌ آنها بدهیم.

بروس اسپرینگستین شبیه یک کارمند عادی‌ است که در مورد حقوق کارگران آواز می‌خواند. اگر بخواهیم یک ستاره غربی را به آلمان شرقی بیاوریم، گزینه‌ای مناسب‌تر از او وجود ندارد. از بروس دعوت می‌شود. او در آن زمان در تور «تونل عشق (Tunnel of Love)» بود. جمعیتی بین هفتاد تا نود هزار نفر برای این برنامه در نظر گرفته می‌شود. تعدادی که مقامات آلمان شرقی قادر به کنترل آن باشند و بعدا بتوانند آز آن بهره‌برداری تبلیغاتی کنند؛ ببینید، یک ستاره غربی به کشور ما آمده است. ما چه کشور بزرگی هستیم!

که البته تبدیل به یک فاجعه تبلیغاتی شد. همه می‌خواستند به این برنامه بروند. برنامه در یک استادیوم روباز انجام می‌شد و خیلی راحت می‌شد غیر قانونی به آنجا وارد شد. در نتیجه تعدادی شاهد عینی و تعدادی گزارشگر، برنامه را گزارش کردند و گفتند که تقریبا سیصد هزار نفر اونجا بودند. اسپرینگستین که از جمعیت عظیمی که برای دیدنش آمده بودند حسابی به وجد آمده بود، یک اجرای افسانه‌ای چهار ساعته انجام داد. در انتها هم یک سخرانی کوتاه به زبان آلمانی کرد. البته که از روی ترجمه می‎خواند:

«من طرفدار یا  ضد دولتی نیستم. من آمده ‌ام که برای شما راک اند رول بزنم. به این امید که روزی، مرزهای قدیمی فروریخته شوند.»

بروس نمیگوید که دیوارفرو ریخته شود و آلمان شرقی از بین برود، هرگز چنین چیزی نمی‌گوید. او فقط از زندگی که می‌خواهد زندگی‌ کند، می‌گوید. او آهنگ نغمه آزادی (Chimes of Freedom) باب دیلون را هم اجرا می‌کند. به اعتقاد بسیاری، با توجه به اتفاقاتی که بعد از این افتاد، این اجرا و سخنرانی هم یک آجر بود که از دیوار برداشته شد. قبل از اینکه که تمام آن فرو بریزد.

گلاسنوست و پرسترویکا در شوروی و فروپاشی بلوک شرق

در اواخر دهه ۱۹۸۰، رهبر شوروی، میخائل گورباچف، سیاست‌های گلاسنوست و پرسترویکا رو معرفی کرد که برای اصلاحات و شفافیت سیاسی در روسیه طرح‌ریزی شده بود. این سیاست‌ها شروع به تغییر چهره شوروی کردند. در ماه جون ۱۹۸۷، برلین غربی میزبان یک رییس جمهور آمریکایی دیگر می‌شود؛ رونالد ریگان.

در یک سخرانی غرا در دروازه برندنبرگ، انگار که ریگان یک نارنجک به سمت همتای روسی‌اش پرتاب می‌کن:

«ما از تغییر و باز شدن فضا استقبال می‌کنیم. چون ما بر این باوریم که آزادی و امنیت، همراه هم هستند و اینکه پیشرفت آزادی بشر، صلح جهانی رو تقویت می‌کند. یک نشانه می‌تواند نشان دهد که شوروی اشتباه نمی‌کند. که نشان دهد در پی گسترش آزادی و صلح است. دیبر کل گورباچف! اگر شما دنبال صلح هستید، اگر دنبال شکوفایی برای اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی هستید، اگر دنبال آزادی هستید، بیایید اینجا. به این دروازه. آقای گورباچف! این دروازه را باز کنید. آقای گورباچف! این دیوار را فرو بریزید»

رهبر روسیه دلش نمی‌خواست که تا این اندازه هم جلو برود. اما در سال بعد اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی، کنترلش رو از روی کشورهای اقماری‌‌اش در اروپای شرقی برمی‌دارد و در خفا شروع به مذاکره با رهبران این کشورها از جمله آلمان شرقی کرد و به آنها گوشزد کرد که آنها هم باید تغییر کنند یا اینکه محو می‌شود. گروپاچف، سیاست‌های لیبرال خودش رو اعمال می‌کند تا شوروی را از بحران اقتصادی که درگیرش بود، بیرون بیاورد. آنها دیگر از لحاظ مالی نمی‌توانستند، هزینه جنگ سرد را مثل قبل متقبل شوند. ادامه این کار، کشور را ورشکست می‌کرد. در سال  1989، او به رهبران آلمان شرقی، لهستان، مجارستان، چک، رومانی و همه کشورهای بلوک شرق گفت که ما دیگر نمی‌توانیم شما را از لحاظ مالی تامین کنیم. شما هم باید راه من را بروید؛ تغییر کنید! آزادی‌های بیشتری به مردم بدهید و اقتصادتان را آزاد کنید. در غیر این صورت، از هم می‌پاشید.

رهبر آلمان شرقی، اریک هانکه (اریش هونکر)، همان مردی که عملیات ساخت دیوار برلین را سه دهه پیش رهبری کرده بود، اصلا از روش گورباچف خوشش نمی‌آمد. اما بعد از اینکه علیه رهبر روسیه در یک جلسه خصوصی صحبت می‌کرد، متوجه شد که حتی بین رفقای هم حزبی‌اش هم طرفداری ندارد. جانشینش اگون کرنتس (Egon Krenz)، با وعده اصلاحات به قدرت می‌رسد. اما سرعت تغییر بسیار سریع‌تر از چیزی‌ست که کرنتس در ذهنش دارد.

یک اشتباه و فروپاشی دیوار برلین

تنها سه هفته بعد، در نهم نوامبر ۱۹۸۹، گونتر شابفسکی (Günter Schabowski) سخنگوی دولت آلمان شرقی، در حال پاسخ دادن به سوالات خبرنگاران در یک کنفرانس مطبوعاتی‌ است. او که ۶۰ ساله است و از قهرمانان حزب‌، هنوز به جواب دادن به سوالات خبرنگاران بجای اینکه خیلی راحت به‌آنها بگوید چه بنویسند، عادت نکرده است. از جلسه‌های پیاپی طی روز هم خسته‌ است و در حال و هوای همیشگی‌ا‌ش نیست. در ساعت ۶ و ۵۳ دقیقه عصر، همین که دیگر به آخر کنفرانس مطبوعاتی نزدیک می‌شوند، به ژورنالیست‌های حاضر می‌گوید که یک خبر دیگر هم برایشان دارد.

شابفسکی از روی کاغذهای روی میزش، کاغذی را پیدا می‌کند که قبلا به او داده بودند. این نوشته در مورد آسان کردن شرایط مسافرت شهروندان آلمان شرقی است که می‌خواهند به خارج سفر کنند. به این ترتیب شهروندان آلمان شرقی می‌توانند بدون رفتن به کشور سومی تقاضای ورود به آلمان غربی دهند. کرنتس به او گفته بود که این خبر را اعلام کند و اینکه انتظار دارد که مثل بمب صدا کند. در مسیرش به کنفرانس وقتی سوار لیموزینش بود، نگاهی به این کاغذ، ننداخته بود. قرار بر این بود که این تغییر در سیاست، تدریجی باشد، اما حالا شابفسکی زل زده بود به کاغذ تایپ شده‌ای که در دستش بود و نمی‌توانست از آن سر دربیاورد.

شابفسکی بخشی که در آن گفته شده بود که ممنوعیت همچنان تا روز بعد ادامه دارد را کاملا از قلم انداخت. وقتی یک ژورنالیست او را تحت فشار می‌گذارد که این تغییر از کی اعمال می‌شود، ناخواسته همه پروسه را جلو می‌اندازد. این ماجرا قرار بود یک پروسه بسیار کند و قدم به قدم برای شهروندان آلمان شرقی باشد. هفته‌ها و ماه‌ها طول می‌کشید تا بتوانند از مرز عبور کنند. شابفسکی تقریبا نفهمیده بود که چه می‌گوید. چون قبلش خبر را درست نخوانده بود. در نتیجه وقتی از او پرسیده می‌شود که این ممنوعیت‌ها چه زمانی تمام می‌شود، پاسخ می‌دهد: در لحظه!

حرف‌های شابفسکی در تمامی دنیا توسط مطبوعات بین المللی می‌پیچند و همین کافی‌ست که سیلی از شهروندان آلمان شرقی به سمت دیوار در برلین سرازیر شوند. همان شب، ده‌ها هزار نفر به سمت ایست‌های بازرسی پرواز کردند و درخواستشان این بود که به غرب بروند. به مرزبان‌ها در مورد سیاست‌های جدید عبور و مرور، دستوری داده نشده بود و نمی‌دانستند که پاسخشان به مردم چه باید باشد. شرایط سختی بود و خیلی راحت می‌توانست به خاک و خون کشیده شود.

فقط پنج ماه از قتل عام میدان تیان‌آن‌من (Tiananmen Square) در پکن گذشته بود که در آن هزاران نفر از معترضان توسط مقامات حکومتی کشته شده بودند. دولت آلمان شرقی از راه حل چینی گریزان بود اما نمی‌خواست تسلیم خواست مردم هم بشود و دروازه‌ها را بعد از سه دهه باز کند. تجمع مردم، یک تجمع سیاسی نبود اما مشخص بود که به میل خودشان هم قرار نیست به خانه برگردند.

همین که مقامات آلمان شرقی داشتند به قدم بعدی‌شان فکر می‌کردند، گورپاچف، موضعش را مشخص می‌کند. او به نیروهایش دستور می‌دهد که مستقل از اینکه چه اتفاقی می‎افتد، در مقرشان بمانند. اگر آلمان شرقی می‌خواست علیه شهروندان خودش، در مرز اقدامی بکند، باید بدون حمایت مسکو انجامش می‌داد. در ساعت یازده و نیم شب، هنوز دستوری به مرزبانان آلمان شرقی نرسیده است و جمعیت دارد صبرش را از دست می‌دهد. بالاخره ژنرال هرالد یِیگِر (Harald Jäger) که در راس واحد کنترل گذرنامه در گذرگاه مرزی خیابان برن هالمر (Bornholmer Straße) بود، تصمیم می‌گیرد که در آن بخش، مرز را باز کند. در یک ساعت بعد از این اقدام، بیشتر از بیست هزار نفر از این گذرگاه به بخش تحت کنترل فرانسه رفتند و با استقبال گرم ژاندارم‌های آن طرف دیوار برلین طرف روبرو شدند.

بقیه ایست بازرسی‌ها هم خیلی زود، همین کار را کردند. در جای جای شهر برلین، شهروندان به سمت غرب سرازیر شدند. بعد از۲۸ سال، شهروندان دو طرف برلین دوباره در هم آمیخته بودند. شهروندان هر دو طرف، بالای دیوار رفته بودند تا با هم جشن بگیرند. جشن‌های خیابانی در گوشه گوشه شهر دیده می‌شد. شبکه‌های تلویزیونی سعی در پوشش صحنه‌ها داشتند و خبرنگاران سعی داشتند که بهترین لحظات را در عکس‌هاشان ثبت کنند.

خیلی طول نمی‌کشد که خود دیوار هم پایین بیاید. خیلی زود شهروندان با چکش و کلنگ به جان دیوار افتادند. بعدا به این آدم‌ها اسم Wall-pecker دادند به معنی دیوارکوب بر وزن دارکوب! خیلی زود بولدوزرها هم وارد عمل شدند و سوراخ‌های بزرگ در دیوار برلین ایجاد کردند. هفت ماه طول کشید تا پروسه رسمی برداشتن فیزیکی دیوار شروع شود و دیوار برلین به ۱٫۷ میلیون تن آوار بدل شد. اما حتی قبل از آن هم سمبل تنش بین شرق و غرب، همه قدرتش را از دست داده بود. دیوار برلین به همان سرعتی که سه دهه قبل به صورت سیم خاردار بالا رفته بود، فرو ریخته بود.

اما برای صدها نفری که در راه فرار از دیوار برای رسیدن به غرب و یک زندگی تازه، جانشان را از دست داده بودند، خیلی دیر شده بود. آدم‌هایی مثل ایدا سیکمن، پیتر فکتر (Peter Fechter) و وینفرید فرودنبرگ (Winfried Freudenberg). احتمالا ۵۰۰۰ نفر از آن دیوار از زمانی که بالا رفت تا شبی که فرو ریخت، فرار کردند و هزاران نفر هم تلاش کرند ولی موفق نشدند. گزارشات رسمی حاکی از آن است که ۲۰۱ یا ۲۰۸ نفر در راه فرار از دیوار کشته شدند؛ به آنهاشلیک شد یا اینکه در اثر جراحات زیاد از دنیا رفتند. حداقل ده مرزبان آلمان شرقی کشته شدند چون بعضی از فراری‌ها مسلح بودند و در اثر رد و بدل کردن آتش کشته شدند. اما این آماراحتمالا صدها نفر بیشتر از این است. چون در بسیاری موارد به ازای هر نفری که فرار کرده است، یک نفر هست که فرار نکرده و او هم ممکن است آسیب جدی دیده باشد و از دنیا رفته باشد.

پادکست دو میم را در کست باکس بشنوید

پادکست دو میم را در گوگل پادکست بشنوید

پادکست دو میم را در اپل پادکست بشنوید

پادکست دو میم را در اسپاتیفای بشنوید

اگر قصه های دو میم را دوست دارید، این پادکست را به دوستانتان هم معرفی کنید. پادکست دو میم و همه قصه‌هایی که تا الان برایتان تعریف کردم از هرکجا که پادکست گوش می‌دهید، در دسترس‌ست. فقط فراموش نکنید که به وقت سرچ، بین کلمه دو و میم یک فاصله بزنید. صفحات شبکه‌های مجازی‌اش را هم با سرچ همین اسم پیدا می‌کنید، محق دات آی آر را هم که می‌دانم فراموش نکردید!

تا قصه بعدی خیلی مراقب خودتان باشید

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.