خاطرات من از جنگ کلمه موشک بارونه که از زبون مامان بزرگ تهرونیم میشنیدم
یا اون سال عید که ما نرفتیم تهرون و تهرونی هامون اومدن یزد خونه ما
یا خوندن این شعر با اون پسر تهرونی فامیل که اومده بود یزد
صدام حسین دیوانه! یزدم جزو ایرانه/میدونم اما اون خودش ویرانه
یا تعریف کردن این جوکه که میگفت یه هواپیما رو فرستادن که یزد رو موشکبارون کنه، نزده برگشت
پرسیدن چرا نزدی
گفت هواپیما قبلیه زده بود
من هیچ خاطره ای ندارم از آژیر قرمز٬ دویدن تو پناهگاه از مدرسه وقتی نمیدونی که کجای شهر رو زدن
مامان و بابات کجان الان
جاشون امنه
وقتی میری خونه٬ خونه تون سر جاشه یا شده یه تل آوار….
با همه این اوصاف آخر فیلم یخ کردم
نفسم حبس شد تا دیدم قفسه سینه ایرج تکون میخوره و پلک میزنه
بمب کمی کشداره ولی باشه
همه چیز همون جوریه که باید باشه
انگار یه آلبوم قدیمی رو ورق میزنی
از خاطره های دور
و گاهی به تلخی لبخند میزنی
طنز تلخی که زمانی واقعا در آن خیلی جدی زندگی کرده ایم
بمب یه شاهکار نیست
ولی یه فیلم خیلی خوبه
از پیمان معادی که داره سبک خودشو پیدا میکنه
اما واکنش میترا؛ زن قصه که این همه شجاع بود
که این همه تلاش کرد واسه زندگیش، درست نبود
باید داد میزد
گریه میکرد
بیتابی میکرد
و با هر سماجتی که میشد٬ سوار اون آمبولانس میشد