سریال هزار دستان که پخش می شد، دبستان می رفتم، شاید هم نمی رفتم!
چند تصویر یادم است:
جواهر فروشی قازاریان و عکاس خانه ی موسیو آنتوان و دومی شاید که تصویر «کاراگاه علوی»ست
شعبان استخوانی و یارانش که در ابتدا مشتی آرد یا نمی دانم خرده ی نان را در تغاری با آب آمیخت و این قوتش بود و در انتها مقامی!! یافت که روی اعلامیه ی مرگش نوشتند «شعبان استاد خوانی»!
لباس دامادی می دوختند برای رضا خوشنویس
همسر رضا خوشنویس که طلاهایش را در قندان برای مفتش شش انگشتی فرستاد و مفتش یکی یکی نظاره می کرد و زنجیر هل و گل که می پنداشتم خاص یزد است و فهمیدم ایرانی اصیل
و آن گلدان که مفتش به استاد خوشنویس داد برای منظوری و استاد فغان سر داد که حداقل حرمت هنرمند را نگه دارید
مفتش شش انگشتی یا دیگری که نیمرو درست کرد با شمار یک شانه تخم مرغ و روغن فراوان و همه را به هم زد داخل ماهیتابه و با ولع فرو داد
روز عروسی مفتش شش انگشتی که خوشنویس دنبالش می کرد و مفتش گفت که جایی می روم که نتوانی بیایی؛ به میخانه رفت و همانجا ترور شد
علی نصریان که با لهجه ی آذری گفت «جیران»
از دوستی شنیدم که لیلا جایی گفته است که ساخت این سریال و مشقت های پخش آن بود که پدرم را به کام مرگ فرستاد..
بگذریم
چندی پیش این سریال را خریدم و دیشب، اولین قسمتش را دیدم.
تیتراژش فلاش بکی بود به کودکی و همان کافی بود تا سرمست شوم
تک تک فریم هایش یک عکس است، یک عکس تاریخی بی نقص، شاید هم یک نقاشی کار استاد چیره دست
و دیالوگ های که هوش از سر می برد
قسمت اول، شخصیت ها را با هوشمندی در یک سرشماری خانه به خانه معرفی می کند و عمق هر کاراکتر با چند جمله ای در پاسخگویی به مامور سرشماری عیان می شود