از اینجا چیزی گذر نمی کند، چیزی نمی جنبد
کنار یک صفحه ی زنده ایستاده ام
جدا و شکست خورده بی هیچ شکی
غریبه حتی بی هیچ جنگی
دوست دارم که کسی مرا به عقب برگرداند
مردم را دیگر باز نمی شناسم
در اعماق نفرتم تنها هستم
و درد آخرین خاطرخواه من است
باید که برخیزم
نفسی تازه کنم و به سوی آینده گام بردارم
شوری دگر برانگیزم
با گام های استوار وارد شوم
چیزهایی به خاطر می آورم
که دیگر به حقیقت وجود ندارند
بایستی دوباره عصیان گر شوم
و دیو را کودکی از پای درآورد
من هنوز باور دارم
که همان گونه که زنده ایم، قوی و استواریم
بر این باورم که به یک پلک بر هم نهادن می توان خشم را فروخورد
من هنوز باور دارم
و تا همیشه
تا هنگام مرگ
سکوت همیشه اشتباه است
من هنوز باور دارم
فاصله ای که کم کم به آن می رسیم
یک هیچ دیگر می شود
وقتی آسمان، اوجش را می گشاید
در روح من و احساس عظیم
من بی هیچ پیرایه ای باز می گردم
گذشته به حقیقت گذر کرده است
آینده را به اکنون می آورم…