دخترک، عزمش جزم رفتن بود
کمربند چرمی که ضخیم و دردناک هم بود، مانعی نبود؛ فقط کمی دردناک ترش کرد
پیرزن می دانست که می رود
«محبت که نکنی، عقده ای می شوند، کور می شوند و کارهایی که برایشان را می کنی، نمی بینند»؛ جان کلام
اما او در پی مقصر نبود، همین یک بار، همین یک جمله؛ او به فکر چاره بود
«دکمه ی سبز را که بزنی، با من صحبت می کنی»
مادربزرگ انقدر خواستنی است که به جای دخترک، با او همدل می شوی
فیلم پسرکی هم دارد، پسرک هم تدبیر می کند در آخر شدن خمار اما بزن بهادر نیست، عاشق دخترک هم نیست اصلا قهرمان نیست
شاید اگر دخترک در شرایطی مساوی با او سر راهش می آمد، رفتارش جور دیگری بود
اما اهل سوء استفاده از آدمی که روزگاری سیلی محکمی به او زده هم نیست؛ اینجاست که حرف های پسرک نصیحت و شعار نمی شود
راهکاری است حاصل شناخت و پذیرش شرایط حال و دخترک حق انتخاب دارد؛ یک تصمیم سخت و یک راه سخت…
دو ماه زندگی سخت به دخترک فهماند که حق دارد که زندگی متفاوتی از خواهرانش بخواهد اما راهش فراموشی و نیستی نیست
راهش سخت اما شدنیست…