اگر اهل موسیقی سنتیِ ایرانی باشید و صدای «دلکش» هم برایتان روح نواز باشد، حتما این تصنیف که از «دلکش» از خداوند تقاضای یاری در آزار ِ معشوقش می کند را شنیده اید. از اینجا به بعد را هم ممکن است بدانید اما برای آنها که نمی دانند:
اصل این تصنیف شعریست سروده ی «سیمین بهبهانی » که در زمان خود مناظره ای بین چند شاعر پدید آور که خواندنش خالی از لطف نیست:
«سیمین بهبهانی»:
یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم/هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین/صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری/از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم/چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خود/گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای، چابکتر از پروانه ای/رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از احوال من/منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
جواب «ابراهیم صهبا » به «سیمین بهبهانی»:
یارت شوم، یارت شوم، هر چند آزارم کنی/نازت کشم، نازت کشم، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم، دل را نسازم غرق غم/باشد شفا بخش دلم، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود، ور باز خوانی سوی خود/با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام، در کنج غم بنشسته ام/من گر قفس بشکسته ام، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام، بهر بلا آماده ام/یار من دلداده شو، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان، ناچار گردی مهربان/رحم آخر ای آرام جان، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی، روز دگر جانم دهی/کامم دهی، کامم دهی، الطاف بسیارم کنی
جواب «سیمین بهبهانی» به «ابراهیم صهبا»:
گفتی شفا بخشم تو را، وز عشق بیمارت کنم/یعنی به خود دشمن شوم، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم، شمع شب تارت شوم/خوابی مبارک دیده ای، ترسم که بیدارت کنم
جواب «ابراهیم صهبا» به «سیمین بهبهانی»:
دیگر اگر عریان شوی، چون شاخه ای لرزان شوی/در اشکها غلتان شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی، شمع شب تارم شوی/شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی/تنها گل نازم شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا/ای سنگدل، ای بی وفا، دیگر نمی خواهم تو را
جواب «رند تبریزی» به «سیمین بهبهانی» و «ابراهیم صهبا»:
صهبای من زیبای من، سیمین تو را دلدار نیست/وز شعر او غمگین مشو، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای، فارغ شو از عشقی چنین/کان یار شهر آشوب تو، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو، عشق از سر خود وارهان/کاندر سرای بی کسان، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن، کاتش به دلها می زنی/دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن، هم فتنه در عالم کنی/بی پرده می گویم تو را، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی، کز عشق او لرزان شدی/زیرا که عشقی اینچنین، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام، گر راند از کوی وصال/چون رند تبریزی دلش، بیگانه ی خمار نیست
عتاب «شمس الدین عراقی» به «رند تبریزی»:
ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی/رندانه می گویم ترا، کآتش به جان ها می کنی
ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما/شرمت نشد بر همرهان، تیر از کمان ها می کنی؟
سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا/عاشق نبودی کین چنین، زخم زبان ها می کنی
طشتی فرو انداختی، بر عاشقان خوش تاختی/بشکن قلم خاموش شو، تا این بیان ها می کنی
خواندی کجا این درس را، واگو رها کن ترس را/آتش بزن بر دفترت، تا این گمان ها می کنی
دلبر اگر بر ناز شد، افسانه ی پر راز شد …/دلداده داند گویدش: باز امتحان ها می کنی
معشوق اگر نرمی کند، عاشق ازآن گرمی کند!/ای بی خبر این قصه را، بر نوجوان ها می کنی؟
عاشق اگر بر قهر شد، شیرین به کامش زهر شد/گاهی اگر این می کند، بر آسمان ها می کنی؟
او داند و دلدار او، سر برده ای در کار او/زین سرکشی می ترسمت، شاید دکان ها می کنی
از (بی نشان) شد خواهشی، گر بر سر آرامشی/بازت مبادا پاسخی، گر این، زیان ها می کن
پی نوشت: تصویر استفاده شده در ابتدای متن نگارهای است از نوازندگان بر روی کاخ هشتبهشت اصفهان، از سال ۱۶۶۹ م.
mahssa to fogholade ei
ye aalame hese khoob gereftam az khoondane sh
mrec
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
مهرداد اوستا
واقعا زیبا بود.لذت بردم