یک سال و خرده ای پیش فیلمی دیده بودیم به نام ترمینال با بازی تام هنکس و کاترین زتا جونز، فیلم خوبی بود و کاملا مناسب یه بعدازظهر جمعه، شما هم اگر ندیده اید، یک بعدازظهر جمعه ببینید. اما این یکی «ترمینال» تومنی سنار با اون یکی فرق داشت. فیلم دیدن با لپ تاب توی تخت کجا و تئاتر دیدن به حالت کَشه پا (یک اصطلاح وطنی که معنی اش چهار زانوست) به فاصله ی یک وجبی از صحنه ی نمایش کجا! احساس هنری و هنرمند و هنردوست بودن شدید بهمان دست می زند هرچند تلنگر های خصلت وطنمان که مدام یادآوری می کند که به اندازه های آنها که مثل Ladies and Gentlemen روی صندلی نشسته اند، پول داده ای، باعث می شود تا چندان جو نگیردتمان!
ردیف جلوی صحنه که لنز دوربین ها جمع شدند و چند عدد خارپشت که روی سر یک تماشاگر بیچاره جاخوش کرده اند، نمی نشینیم و البته موبایل هایمان را نیز خاموش می کنیم چون حتی در حالت Silent بر روی لوازم ضبط نمایش، نویز می اندازد!
قبل از شروع نمایش نگاهی به صحنه ی کاملا سفید در میان تاریکی سالن می اندازم؛ ۶ توالت فرنگی که ۶ سیفون بالای آنهاست و هردو، دستِ کامل است، یک گاری نظافت، یک میز پایه بلند سفید؛ نمایش که شروع شود زنی با قامت نحیف بر رویش مرغ پاک می کند ولی در این لحظه خالیست؛ این هم یک فلش فوروارد به یاد سریال محبوب و فراموش شده مان؛ لاست!، یک کلاه گیس با موهای بلند نقره ای در انتهای یک لوله که انگار از بدن زیر کلاه گیس نشسته رد شده، روی موهای مصنوعیش که هیچم اصل نیست، پر از چسب زخم است.
نمایش شروع می شود، بگذارید ببینم دیگر چه دارد:
سه زن خاکستری پوش در منتهای پریشانی و مکالماتی رد و بدل می کنند پریشان تر از منتهای پریشانی؛ یکی از سه زن خاکستری پوش، فاطمه معتمد آریاست که پس از مدت ها به صحنه ی تئاتر آمده و با اعتناد به او به تئاتر آمده ای پس کمی دقت می کنی، سعی می کنی تا فاصله ی بین پریشان گویی را با تکه هایی از ذهت پر می کنی، نتیجه چندان هم بی معنا نیست، وقتی که پازلت تکمیل شد، دوباره که به صحنه نگاه کنی، این سه زن را می بینی:
زنی پریشان که در کودکی مانده، آن سال آدم برفی اش زودتر از همیشه آب شد، همان سالی که او را از دنیای کودکی به بزرگسالی پرتاب کردند، همان موقع که هنوز نگران چشمان گمشده ی آدم برفی اش بود که آن سال هیچ ندید و خودش نیز دیگر از زیبایی های دنیا هیچ ندید، آنقدر کودک بوده که معنای عروسی برایش لباس پُرچین و پُر تور بوده که لباسش همین هم نبوده، لباسی بلند و پوشیده، کم چین و گم تور…
نه اشتباه نکنید، زن، متمول است، از سرسرای خانه اش می گوید و از زمین و در و دیوار سفید، اما مدام خون می بیند، خونی که پاک شدنی نیست، مادرش از خون می ترسیده، مادرش خودکشی کرده، خودش هم خودکشی کرده، رگش را بریده، تیغ را از کنار لیوان خالی شیر، هسته ی خرم و کناره ی نان برداشته است، خون همه جا را گرفته و او سردش شده…
زن دوم، شوهرش ترکش کرده، رفته و دیگر نیامده، فرصت داشته، فرصت گفتن جمله ی آخر، اما سکوت کرده و چمدانش را می بیند و هنوز به برایش قهوه درست می کند، قهوه ای که زمانی به مذاق مرد خوش می آمده، زن خون می بیند، رگ دستش را بریده، خودش را می بیند و موهای خودش را نوازش می کند، سردش می شود…
ناخودآگاهم می گوید، این دو زن یکی هستند…
زن لاغر اندام سوم که از همه تکیده تر به نظر می رسد. به جان یک مرغ افتاده و تکه پاره اش می کند، گرسنگی زن دیگر با دستورات غذایی لذیذش برطرف می شود، مسافر است یا بوده، بلیت دارد یا داشته اما چمدانش خالی است، قصد سفر به آن دنیا دارد اما در عین نا امیدی قهوه سرد نمی خورد، زن دیگری از کنار قهوه زهرآلود می گذرد، می ترسی که سهم پیشخدمت بینوا شود اما خوراک خروسُک ها (سوسک در گویش یزدی) می شود. زن مفلوک مدام با خود تکرار می کند، نصف شیشه ی سم مانده، هنوز برای مردن وقت دارم…
هر سه زن، شاید هم دو زن متولد سالها دورند، متاهل و خانه دار..
از همان ها که خانه شان از تمیزی برق می زند، از همان ها که دستپختشان معرکه است، از همان ها که قهوه هاشان خوش عطر است، زیبا هستند و نجیب. تنها گناهشان این است که به اشتباه بزرگترها همان زن ها که از تقدیر خود درس نگرفته اند و تلخکامی را سرنوشت مقدر زنان می دانند، در کودکی به خانه شوهر رفته اند، گناهشان چیست که یاد نگرفته اند دوست و همراه شوهرشان باشند؟؟ و بسیارند شوهرانی که این کمبود و دلزدگی را در خارج از خانه جبران می کنند و زنانشان اگر خود را نکشند هم تدریجا می میرند ….
اگر از من می پرسید هر سه زن مرده بودند، و ما روحشان در برزخ را به تماشا نشسته بودیم؛ هرسه هنوز در غذاب بودند چرا که خودکشی گناهی نابخشودنی است، هر بار که هرسه کیف به دست منتظر رفتن به جایی بودند شاید می خواستند از برزخ رها شوند…
پی نوشت: نمی دانم اگر کارگردان این نمایش گذارش به این یادداشت بیفتد چه حسی خواهد داشت، امیدوارم با این پازل ذهنی که ساختم، عصبانیش نکرده باشم…
از دیگران:
in postet vaghean khoobe mahssa jan
سرکار خانم محق
با سلام
متن سرکار عالیه کاملاً موثر و گیرا بود.
ولی به قول یک بزرگی(؟) “نظر بنده به نظر سایت تحلیلی تئاتر ما نزدیکتر است” .
عجیب برای من ، نتیجه گیری آخرتون بود.
چطور به تلخکامی زنان با سنین کم به خانه بخت رفته دست یافتید، الله اعلم.
هر چه بود (غیر از قسمت آخر) ، توانایی نوشتاری خوب شما بود.
به زعم بنده ، زیبایی و جذابیت تئاتر در نحوه نمایش آن است نه در نقد و بررسی موشکافانه آن. نقد این نمایش توسط شما به مراتب زیبا تر از اجرای آن در صحنه تئاتر بود(و این اشکال این نمایش بود).
وخامت اوضاع زمانیست که چوپان دروغگو راست می گوید….بخصوص زمانیکه خواسته باشد در باب هنر نقد فیلم و تئاتر داد سخن سر دهد……..
ممنون از دوستانی که حوصله کردن و یادداشت طولانی من رو خوندن
فضای وبلاگ من از این به بعد آزادتر میشه و تقریبا تمامی کامنت هارو بدون سانسور اپروو خواهم کرد مگر امکانش از هیچ لحاظ نباشد…
گاهی هم در بحث شرکت خواهم کرد!
باعرض سلام وخسته نباشید.
ممنون از نظرتون. وبلاگ نمایش ترمینال رو براتون می فرستم. می تونید با خود ما نیز در ارتباط باشید متشکریم.
http://terminaltheatre.blogfa.com/
ممنون از یادداشت شما درباره نمایش ترمینال.
آدرس وبلاگ نمایش ما http://terminaltheatre.blogfa.com هست.
اگردوست داشتین می تونید با ما در تماس باشید.
با سلام.
شما می تونید از وبلاگ خود ما استفاده بکنید و با ما در تماس باشید.
خوشحال می شویم.
گروه نمایشی ترمینال
اگر با من نبودش هیچ میلی… چرا ظرف مرا بشکست لیلی