هَزار دستان!

 

هزار دستان
هزار دستان

 

سریال هزار دستان که پخش می شد، دبستان می رفتم، شاید هم نمی رفتم!

چند تصویر یادم است:

جواهر فروشی قازاریان و عکاس خانه ی موسیو آنتوان و دومی شاید که تصویر «کاراگاه علوی»ست
شعبان استخوانی و یارانش که در ابتدا مشتی آرد یا نمی دانم خرده ی نان را در تغاری با آب آمیخت و این قوتش بود و در انتها مقامی!! یافت که روی اعلامیه ی مرگش نوشتند «شعبان استاد خوانی»!
لباس دامادی می دوختند برای رضا خوشنویس
همسر رضا خوشنویس  که طلاهایش را در قندان برای مفتش شش انگشتی فرستاد و مفتش یکی یکی نظاره می کرد و زنجیر هل و گل که می پنداشتم خاص یزد است و فهمیدم ایرانی اصیل
و آن گلدان که مفتش به استاد خوشنویس  داد برای منظوری و استاد فغان سر داد که حداقل حرمت هنرمند را نگه دارید
مفتش شش انگشتی یا دیگری که نیمرو درست کرد با شمار یک شانه تخم مرغ و روغن فراوان و همه را به هم زد داخل ماهیتابه و با ولع فرو داد
روز عروسی مفتش شش انگشتی که خوشنویس دنبالش می کرد و مفتش گفت که جایی می روم که نتوانی بیایی؛ به میخانه رفت و همانجا ترور شد
علی نصریان که با لهجه ی آذری گفت «جیران»

از دوستی شنیدم که لیلا جایی گفته است که ساخت این سریال و مشقت های پخش آن بود که پدرم را به کام مرگ فرستاد..

بگذریم

چندی پیش این سریال را خریدم و دیشب، اولین قسمتش را دیدم.

تیتراژش فلاش بکی بود به کودکی و همان کافی بود تا سرمست شوم

تک تک فریم هایش یک عکس است، یک عکس تاریخی بی نقص، شاید هم یک نقاشی کار استاد چیره دست

و دیالوگ های که هوش از سر می برد

قسمت اول، شخصیت ها را با هوشمندی در یک سرشماری خانه به خانه معرفی می کند و عمق هر کاراکتر با چند جمله ای در پاسخگویی به مامور سرشماری عیان می شود

 

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.