بوی کافور، عطر یاس

هفت، هشت سالی بود که به مراسم تدفین نرفته بودم، از همان موقع که ظرف دو سال هر دو پدر بزرگ و مادربزرگ پدری ام به دیار دیگر رفتند؛ پدر بزرگ مادری ام در امامزاده جعفر یزد، آرام گرفتند جایی که تا زنده بودند، متولی اش بود و مادر و پدرِ پدرم در بهشت زهرای تهران…
این بار خاکسپاری قوم و خویشی دور و دوست سالهای خیلی دور مادر بزرگ..

مادر به مادر بزرگ خبر را داد و در انتها پرسید که شمس خانوم رو یادتون میاد؟ مادربزرگ با قیافه ای طلبکار می گوید که «شمس خانوم یادم نیست؟؟!! عروسی شون هم یادمه؛ من هم حتما باید خاکسپاری و ختم بیام» و اضافه می کند که این طایفه، فامیل های اصلی ما هستند؛ مادربزرگ هنوز به خیال گذشته ها، فقط و فقط فامیل و بستگان خودش را به رسمیت می شناسد؛ نوعی تفکر فئودالی که آلزایمر هم از پس ته مانده هایش برنیامده است…
مادر لبخند کمرنگی می زند؛ می داند که مادر بزرگ، ۵ دقیقه هم نمی تواند سرپا بایستد. با لحنی مهربان می گوید «من به جای شما می روم؛ هم خاکسپاری و هم ختم، خیالتون راحت باشه» مادر یک حقیقت دیگر را هم می داند که نیم ساعت دیگر، اگر خبر را تکرار کند؛ مادربزرگ شمس خانوم را به خاطر نخواهد داشت، اخمی خواهد کرد و قیافه ای حق به جانب می گیرد که دیگران متوجه نشوند که به خاطر نمی آورد..
و مامان و من می رویم؛ مادر به احترام مادرش و به احترام بازماندگان ِ خویشاوندانی نه چندان دور و من در نقش راننده ی مادرم…
مثل جوجه اردک، به مادرم چسبیده ام، این خویشاوندهای قدیمی برای من تقریبا غریبه اند؛ بعد از مامان به صاحب عزا تسلیت می گویم، بار دوم است که مرا میبیند اما می شناسدم به لبخندی چهره اش می شکفد و این برق چشمان و لبخند مادرانه برایم دلنشین است و احساس غریبگی را فراموش می کنم…

۳۰ آیه ی اول سوره ی «ملک» را می خوانند و به ازای هریک، پارچه ی سفیدی را گره می زنند، باید ۴۰ گره شود؛ من هم دو بار می خوانم و سهیم می شوم…
کسانی شانه زیر تابوت می گذارند…
کسانی به صدایی غرا، الله الا الله و محمدا رسول االله می گویند..
کسانی پای درون قبر می گذارند..
و من لحظه ای به خودم می اندیشم؛ به آنچه هستم و نیستم و بودم و خواهم بود..
به خودم که می آیم؛ قطره اشکی در چشمانم حلقه زده و بغضی گلویم را می فشارد؛ اشک ها اجازه ی جاری شدن پیدا نمی کنند و بغض را می گذارم برای زمانی که تنها من باشم و پروردگارم…
بالاخره روی خاک را با سجاده ی ترمه، شال سبز و جانماز می پوشانند، همه برای اولین فاتحه می روند و بوی کافور اتاق را پر کرده است..
صاحب عزا ایستاده است و آرام می گرید؛ خودش مادر است و مادر بزرگ اما هیچ کدام باعث نمی شود تا از دست دادن مادر، غم بزرگی نباشد….
پی نوشت: در نقش راننده ی مادر و پدر هم که شده هزار از چند گاهی به قبرستان بروید، برای کسانی مثل من که مرگ آن چنان دور است که هر گز به آن نمی اندیشیم، خوب است…

2 Replies to “بوی کافور، عطر یاس”

  1. خدا رحمتشون کنه. واقعا جمله آخر درست درسته.
    ):
    امام زاده جعفر رو وقتی بچه بودم زیاد رفته بودم
    عاشق سکوت و معنویتش بودم و خیلی دوست داشتم. دوست داشتم میشد یک شب اونجا بخوابم و آسمون رو ببینم !!
    البته تابستون
    تابستونای یزد آسمون دیدنی داره !
    ۲ ۳ سال پیش هم که یزد رفتم ، اول از همه رفتم اونجا و بعد هم دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگم که مرحوم شده ۲ سال پیش.
    چه زود گذشت و من نوه خوبی نبودم ….

  2. خدا همه رفتگان را بیامرزد

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.