یک سال پیش، دقیقا در چنین روزی دفاع کردم…
شاید نیم ساعت هم نبود؛ اما هیجان و استرسش با هیچ یک از تجربیات زندگی قابل مقایسه نبود، آنقدر که همانجا با خودم عهد کردم دیگر هرگز خود را با دست خود درچنین شرایطی قرار ندهم…
و وقتی تمام شد، سبک شدم، شاد و آسوده، آرامشی که خاص همان لحظات بود و امیدوارم بار دیگر، درجایی دیگر و به گونه ای دیگر تکرار شود…
حضور مادرم در آن روز و روز قبلش، موهبت و نگاه های آرامش بخش آنیتای خوبم وقتی که مثل وِروِره ی جادو، آخرین امتحانم را پشت سر می گذاشتم، قوت قلبم بود.
دوستان بسیاری شرمنده ام کردند در آن روز، خصوصا مدیر فنی مهربان شرکت که حضورش در اوج کاری موسسه، شگفت زده ام کرد….
دوستان بسیاری هم نبودند هر کدام به دلیلی که صدالبته محترم بود و به هیچ وجه راضی به دردسرشان نبودم اما دلم پر می کشید برای بودنشان…
به همین زودی گذشت…
0
خیلی دلم می خواست اونجا باشم. کاش این مسافرت یه روزه دقیقا همون روز پیش نمی یومد.